Traitor_Part 8

38 14 38
                                    

همونطور که با قدمای بلند وارد راهروی مجلل مقبره ی سلطنتی میشد سرشو سمت مینهیوک چرخوند تا ولیعهد بتونه نگاه کنجکاو و براقشو ببینه
_واوو خدای من اینجا رو ببین!
نگاه هیجان زدشو روی قاب عکسای منبت شده و طلایی رنگی که روی دیوار و به ترتیب نصب شده بودن چرخوند و ادامه داد
_پس این همون مقبره ی معروف اصیل هاست..خدای من همونطور که انتطار می رفت واقعا با شکوه و بی نظیره...!
مینهیوک در جواب فلیکس لبخند ملایمی زد و به سمت انتهای راهرو حرکت کرد
-باشکوه...احتمالا همینطوره...

فلیکس برای اینکه از ولیعهد عقب نمونه شونه به شونه ی پسر شروع به قدم زدن کرد و اینبار با دقت بیشتری قاب عکسای روی دیوارو از نظر گذروند، قاب عکسایی که هرکدوم چهره ی عبوس و پر ابهتی رو به نمایش میزاشتن؛ سعی کرد تعداد قاب هایی که روی دیوار جا خوش کرده بودن رو بشمره اما چنین کاری اصلا آسون به نظر نمی رسید! درواقع به قدری تعدادشون زیاد بود که فلیکس فقط با نگاه کردن به اونا سرگیجه می گرفت، قاب عکسای بی شمار ی که بیانگر قدمت تاج و تخت خون اشام ها بود.
_اوه خدایا ...هیونگ تو همه ی اینارو میشناسی؟
مینهیوک در جواب لبخند کوچیکی زد
_معلومه که نه...فقط بعضیاشونو...
فلیکس به نشونه ی تفهیم سری تکون داد و دستی بین موهای طلایی رنگش کشید
_به هر حال ممنونم که اجازه دادی اینجا رو ببینم...راستش خیلی درموردش کنجکاو بودم..تقریبا کسی نیست که درمورد اینجا حرفی نزنه! کشور شما واقعا قدیمی و قدرتمنده...

مینهیوک برای ثانیه ای به چشمای صادق پسری که کنارش ایستاده بود خیره شده و ضربه ی ملایمی به شونه ی پسر زد
_تو آدم جالبی هستی رفیق...
فلیکس شونه هاشو بالا انداخت و قیافه ی مفتخری به خودش گرفت
_اوه البته...تازه خوش قیافم هستم!اینطور فکر نمی کنی؟
مینهیوک که انتظار چنین رفتاریو از اون پسر داشت سرشو پایین انداخت و خنده ی ریزی کرد،فلیکس پسر خوش قلب و صد البته بیخیالی بود ...پسری که حتی با وجود این شرایط بهم ریخته هم دست از لبخند زدن و مسخره بازیاش برنمی داشت.
مینهیوک و فلیکس از سالها قبل باهم دوست بودن و مطمئنا اگه فکرش مشغول نبود تموم روزو با اون پسر خوش میگذروند، درست مثل گذشته...
بعد از طی کردن نیمی از راهروی سلطنتی مینهیوک سرعت قدماشو کمتر کرد و مقابل قاب عکس کوچیک و خاک خورده ای که درست کنار قاب عکس پدرش قرار داشت ایستاد، قاب عکسی که خاکها و تار عنکبوتای روی اون حسابی توی ذوق میزد...
فلیکس که سرگرم تماشای اطرافش بود با توقف مینهیوک، کنارش ایستاد و رد نگاه پسر رو دنبال کرد، فلیکس که از دیدن اون قاب عکس خاک خورده متعجب شده بود با کنجکاوی روبه مینهیوک کرد
_اونو میسناشی؟
مینهیوک لبخند تلخی زد و سرانگشتای گرمشو روی قاب عکس کشید تا خاک روی قاب رو کنار بزنه و برای چندمین بار شاهد چهره ی گرم و زیبای کسی باشه که خاطرات زیادی رو باهاش ساخته بود، مردی که برخلاف چهره های زمخت و پیر اطرافش صورت جوون و جذابی داشت . مردی که توی خاطراتش هک شده بود...

The Devil BrideWhere stories live. Discover now