Necklaces_Part 12

12 5 2
                                    

بکهیون به بالای راه پله و سمت در اصلی سیاهچال نگاه کرد. چیزی نمونده بود که سربازا بهشون برسن.
-باید از این راه پله بریم پایین...توی پایین ترین طبقه ی سیاهچال یه تونل مخفی هست که میتونیم ازش استفاده کنیم و از اینجا بریم بیرون.

مینهیوک تایید کرد
-خیلی خب راه بیفتید.

هر چهار نفر به سمت راه پله حرکت کردن و درست قبل از اینکه بخوان از پله ها پایین برن صدای ناشناسی به گوششون رسید.
+کجا با این عجله؟

فرد ناشناسی از دل تاریکی بیرون اومد و خنجر تیزشو به سمت پسرایی که با بهت بهش زل زده بودن گرفت. مینهیوک سرتاپای کسی که مقابلشون ایستاده بود رو از نظر گذروند. اون یه دختر بود! به نطر نمی رسید گرگینه باشه و قبلا توی قصر ندیده بودش.
اخم کمرنگی روی پیشونی پسر نشست
-تو کی هستی؟
دختر در جواب پوزخندی زد
+خیلی کنجکاوی بدونی قراره به دست کی کشته بشی نه؟ باشه... بهت میگم!
خنجر رو توی دستش جابه جا کرد و ادامه داد
- من جنیم... کیم جنی!

فلیکس که نسبت به وضعیت پیش اومده اصلا حس خوبی نداشت آهی کشید و با درموندگی زمزمه کرد
وای... دوباره نه ...
مینهیوک خواست حرفی بزنه که تهیونگ پیش دستی کرد
-جنی؟
مطمئن بود این اسمو قبلا جایی شنیده، فکری کرد و سعی کرد خاطراتشو مرور کنه، طولی نکشید تا به یاد بیاره چرا این اسم براش آشناست!
- تو...دوست لیسایی؟

جنی با شنیدن اسم لیسا از زبون پسر دندوناش رو روی هم فشرد. هنوزم نمی تونست باور کنه بهترین دوستش ترکش کرده. از اولشم نباید میزاشت با تن ازدواج کنه، لیسا بهش گفته بود عاشق شده و میخواد یک زندگی جدید رو تجربه کنه، ولی کی فکرشو می کرد پایان این عشق قراره به مرگ ختم بشه؟ خودش رو مقصر می دونست و توی آتیش عذاب وجدانی که به جونش افتاده بود می سوخت، ولی مهم نبود که چقدر درد بکشه، هیچ راه برگشتی نبود. هرچند نمی تونست لیسا رو به زندگی برگردونه با این حال قرار نبود ساکت بشینه و بزاره کسی که باعث مرگ لیسا شده به زندگیش ادامه بده، تن! خون آشامی که ازش متنفر بود. بعد از حماقت خودش برای قبول کردن حرف لیسا، اون لعنتی رو باعث تموم بدبختیای که سرشون خراب شده بود می دونست و حتی اگه یک روز از زندگیش باقی مونده بود مطمئن میشد که جونشو بگیره.

-گفتی دوست لیسا؟
مینهیوک با گیجی زمزمه کرد.
تهیونگ دست کمی از مینهیوک نداشت، سردرگم بود و نمی دونست دختری که روبه روشون ایستاده همون دختریه که لیسا بارها ازش تعریف کرده یا نه، اگه همون دختر بود پس چرا تا حالا خبری ازش نشده بود؟ هیچ وقت نتونسته بود جنی رو از نزدیک ببینه و فقط اسمش رو از لیسا شنیده بود، سوالات زیادی درموردش داشت و البته قطعا نمی تونست توی موقعیت پیش اومده جوابشون رو بگیره. روبه بکهیون کرد و با صدای خیلی آرومی نزدیک گوشش زمزمه کرد
-موقعی که لیسا رو دفن می کردید این دختره رو اون اطراف ندیدی؟
بکهیون برای ثانیه ای به فکر فرو رفت و سرشو به نشونه ی منفی تکون داد.

The Devil BrideWhere stories live. Discover now