Border River_part4

46 17 8
                                    

_خیلی وقته ندیدمتون!
به صندلی سلطنتی تکیه داد و با پوزخندی که به لب داشت چهره ی سرد مرد مقابلش رو از نظر گذروند، چهره ای که سعی می کرد نفرت و خشمشو پشت نقاب همیشگیش پنهون کنه.
هیونگوون برای لحظاتی در سکوت به پسری که مقابلش نشسته بود خیره شد، پسری که غرور و خودشیفتگیش زبانزد خاص و عام بود! همه ازش می ترسیدن؟ شاید... اما برای هیونگوون اون فقط یه توله گرگ عوضی بود که به چیزی غیر از خودش اهمیت نمی داد...حتی خانوادش...

هیونگوون بی تفاوت به پادشاه کشور دراولف، نگاهشو به سمت پسر جوونی که کنار اون گرگینه نشسته بود داد، پسری با موهای بلوند و چشمای آبی رنگ که تا اون لحظه در سکوت به صحبتای دو پادشاه دیگه گوش می کرد، ولیعهد جذاب کشور اِلیس که محبوبیت زیادی بین دخترای جوون داشت...به هر حال جذابیت اون پسر چیزی نبود که بشه ازش گذشت...فلیکس ولیعهد برازنده و باهوشی برای ساحره ها بود .
_چی باعث شده به اینجا بیاین ؟
هیونگوون روبه فلیکس گفت. سونگهوا که از بی تفاوتی پادشاه نسبت به خودش عصبی شده بود تکخندی زد و دندوناشو روی هم فشرد، هیونگوون به وضوح اونو با نادیده گرفتن خورد کرده بود! و اون قطعا قرار نبود این کارشو بی جواب بزاره...

فلیکس در حالی که سعی می کرد خندشو کنترل کنه صداشو صاف کرد، درواقع الان اصلا زمان درستی برای خندیدن به پادشاه جوان گرگینه ها نبود! شاید ازش به عنوان یک شخص خوش گذرون و بیخیال یاد میشد ولی اون هم در قبال کشور و مردمشون احساس مسئولیت می کرد و اتفاقات اخیر باعث نگرانیش شده بودن... برخلاف سونگهوا، به نشونه ی احترام به هیونگوون تعظیم کوتاهی کرد و با چهره ی جدی ای جواب داد
_همونطور که در جریانید طی چندساعت گذشته اتفاقات عجیبی در حال رخ دادنه که البته مهم ترینشون به رودخانه ی مرزی برمیگرده...رودخانه به طرز عجیبی از جریان ایستاده، درواقع...به جنس سنگ دراومده و این اصلا نشونه ی خوبی نیست...همه ی ما میدونیم که رودخانه ی مرزی نماد صلح بین سه کشوره و برای همین مردم نگرانن...شایعات
عجیبی در حال پخش شدنه، برای همین تصمیم گرفتیم با شما ملاقات کنیم تا شاید بتونیم راه حلی برای این اتفاقات شوم پیدا کنیم...
_البته مثل اینکه پادشاه در اداره ی کشور خودشون به مشکل برخوردن و باید فکر راه چاره ای برای مردم خودشون باشن ...
سونگهوا با خونسردی پاشو روی پاش انداخت و با پوزخند همیشگیش روبه هیونگوون زمزمه کرد.

فلیکس نگاهشو بین دو مردی که با نفرت بهم خیره شده بودن چرخوند و خیلی آروم روی صندلیش نشست، حدس می زد که قرار نیست اون جلسه به خوبی و خوشی به پایان برسه، همه از کدورت بین هیونگوون و سونگهوا و گذشته ی تاریکی که باهم داشتن با خبر بودن و فلیکس از قبل
میدونست باید انتظار چنین لحظاتی رو داشته باشه...شاید برای همین از پدرش خواسته بود تا اونو به عنوان نماینده ی کشورشون به فلورین نفرسته ولی حضورش در تالار قصر اصیل ها بیانگر این بود که اون مرد ذره ای به حرفای پسر خوش گذرونش اهمیتی نمیده !

The Devil BrideWhere stories live. Discover now