Jaguar_Part 7

31 15 31
                                    

برای لحظه ای کنار در ورودی اتاقش ایستاد و به گردنش چرخی داد، مسیر طولانی ای رو طی کرده بود و بدنش خسته بود.
_لعنت بهش!
زیر لب زمزمه کرد و با ضربه ی پا در اتاقو باز کرد، با حس هوای گرم اتاق روی پوست صورتش از روی لذت لبخندی زد و کلاه شنلشو از روی موهاش کنار زد. سرتاسر اتاق رو برای پیدا کردن نشونه ای از حیوون خونگیش از نظر گذروند و با دیدن جگوار مشکی رنگی که به سمتش میومد لبخند عمیقی زد
_اوریو !

اوریو کنار پای رز ایستاد و با چشمای آبی رنگش به اون دختر خیره شد، رز دستی به سر گربه کشید و لبخندی زد
_آماده باش به زودی باید جشن بگیریم...

گره شنلشو باز کرد و با سرخوشی به کنار شومینه پرتش کرد
_اوممم...با اینکه شب فوق العاده ای داشتم اما خیلی خستم...
دستاشو بالا آورد و ناخونای تیزشو از نطر گذروند تا خون قرمز رنگ روی سطح پوستشو بهتر ببینه
_عاممم....اینا نمیتونن یادگاری زیاد جالبی از یه دوست قدیمی باشن مگه نه؟ زودتر باید این خونای کثیفو از روی دستام پاک کنم...
پوزخندی زد و با سرخوشی دور خودش چرخی زد
_بعد از ماه ها حالا میتونم دوباره نفس بکشم ...
+هی پرنسس !
شنیدن صدای آشنایی باعث شد تا گره ابروهای دختر در هم بره ، رز چشماشو توی حدقه چرخوند و به سمت صدا چرخید، همونطور که انتظار می رفت یه مهمون نفرت انگیز داشت!
سونگهوا تکیشو از در ورودی گرفت و با پوزخندی که به لب داشت برای دختری که با حرص بهش نگاه می کرد دست تکون داد

رز با نفرت روبه سونگهوا زمزمه کرد
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟ فکر نکردی ممکنه کسی این اطراف ببینتت؟
سونگهوا بی تفاوت به رز به سمت صندلی راحتی ای که کنار پنجره قرار داشت رفت و بدنشو روی سطح راحت و نرمش رها کرد
_اوه خدای من ...مثل اینکه خیلی خوشحالی!
رز با حرص دندوناشو روی هم فشرد
_خیلی خوشحال تر میشم اگه تو گورتو گم کنی توله گرگ ...
+فکر نمی کنی با توله گرگی که نصف بیشتر این خوشحالیتو مدیونشی یکم بی ادبانه رفتار می کنی؟
سونگهوا پاهاشو روی هم انداخت و اینبار با چهره ی خشکی به رز خیره شد
_و فکر نمیکنی برای جشن گرفتن آب و هوا زیادی داغونه؟

رز در جواب با بیخیالی شونه هاشو بالا انداخت
_اگه منظورت به سقف خوشرنگیه که اون ییرونه باید بگم نگران نباش...من عاشقشم...
سونگهوا پوزخندی زد و دندوناشو روی هم فشرد
_تو از قبل میدونستی قراره چه اتفاقی بیوفته نه ؟
رز دستاشو روی سینش قفل کرد و با نگاه سردی به سونگهوا خیره شد
_به جای این مزخرفات بهتره زود تر از اینجا بری...اگه کسی این دور و بر ببینتت...
سونگهوا با لحن عصبی ای حرف دختر رو قطع کرد
+من کارمو خوب بلدم رز...فکر نکن میتونی بهم دستور بدی...دندونای منم به اندازه ی چنگالای تو تیزن پرنسس...
پوزخندی زد و ادامه داد
_آه خدایا باورم نمیشه به خاطر توی لعنتی یه طعمه ی خوشمزه رو از دست دادم ...

رز که به خوبی منظور سونگهوا رو فهمیده بود اینبار با حرص به پسر مقابلش توپید
_فکر اینکه بخوای به تن آسیب بزنیو از اون کله ی پوکت بیرون کن ...یادت که نرفته من یه اصیلم و میتونم تا آخرین قطره ی خونتو سر بکشم و البته ...
مکثی کرد و با لبخند به جگوار مشکی رنگی که گوشه ی اتاق نشسته و با چشمای وحشیش به سونگهوا خیره شده بود اشاره کرد
_مثل اینکه بدش نمیاد یکم از خودش پذیرایی کنه...مگه نه اوریو ؟
جگوار که منتظر اشاره ای از سمت رز بود دندونای سفید و تیزشو روی هم فشرد و چند قدم به سونگوها نزدیک شد ،گرگینه نگاهشو بین رز و گربه ی بزرگی که آروم آروم بهش نردیک میشد جابه جا کرد، اصلا نمیتونست سر دربیاره اون دختر لعنتی چطور یه حیوون وحشی رو پیش خودش نگه میداره!
البته نباید فراموش می کرد که خود اون دخترم درست مثل گربش وحشی و ترسناک بود!

به اجبار و با حرص پوزخندی زد و دوباره نگاهشو سمت رز چرخوند
_خیلی خب فقط میخواستم یکم باهم گپ بزنیم...ما باهم دوستیم نه؟
رز پوزخندی زد و همونطور که به دیوار اتاق تکیه می داد دستی بین موهای طلایی رنگش کشید
-هع...فکر میکردم بزدل باشی...ولی نه تا این حد !
سونگهوا دستشو مشت کرد و اینبار با حرص به اون دختر نفرت انگیز خیره شد،رز به اوریوی که به سونگهوا نزدیک و نزدیک تر میشد نگاه کرد و هوفی کشید
_متاسفم اوریو...فعلا نمیتونی جشن بگیری ...

اوریو که حالا درست در یک قدمی سونگهوا قرار داشت برای ثانیه ای چشمای وحشیشو روی صورت پسر چرخوند و با اکراه به سمت رز عقب گرد کرد.
سونگهوا نفس حبس شدشو بیرون داد و زیر لب به اون گربه و صاحب شومش لعنت فرستاد.
رز دستی روی سر اوریو کشید و پوست نرم و براق گربه رو نوازش کرد
_آفرین دختر خوب !
سونگهوا با اکراه از روی صندلی بلند شد و مقابل رز ایستاد
_خیلی خب ...نقشه ی بعدی چیه؟
رز ابروهاشو بالا داد و همونطور که بازوهاشو بغل می کرد از پنجره به بیرون اتاق نگاهی انداخت،به آسمون سرخ رنگی که از پشت پنجره خود نمایی می کرد خیره شد و لبخند شومی زد
_فعلا از اینجا برو...هروقت که زمانش برسه خودم خبرت می کنم ...به زودی میتونی دختری که همیشه حصرت داشتنشو داشتی مال خودت کنی.
سونگهوا پوزخندی زد و با خودش زمزمه کرد
_جیو من دارم میام منتظرم باش...

To be continued...

The Devil BrideWhere stories live. Discover now