Hybrid _part5

41 16 3
                                    

کف اتاق نشست و به کنار تخت خوابش تکیه داد، با کلافگی چنگی به موهاش زد و آهی کشید، باید از قصر خارج میشد اما با وجود نگهبانایی که پشت در اتاقش ایستاده بودن این امکان وجود نداشت. هنور هم نمیتونست حرفای هیونگوون رو درک کنه، ممکن بود حرفاش واقعیت داشته باشه؟ هیونگوون خیلی عوض شده بود، اون دیگه همون مردی نبود که با وجود مخالفت بقیه ی افراد قصر به پسرعموی نوزادش پناه داده و بزرگش کرده بود...تهیونگ پسرعموی شاهزاده ها بود ولی مثل هیچ کدوم از اونها قدرت ماورایی نداشت. درواقع تا اون لحظه اینطور به نظر می رسید...با این وجود اون سه شاهزاده تهیونگو جزئی از خانواده ی خودشون می دونستن و درست مثل یک برادر دوستش داشتن.اون پسر حتی پدر و مادرشو ندیده بود، فقط میدونست یه دورگست...دورگه ی خون آشام و ؟...حتی نمیدونست دقیقا چه دورگه ایه!
میدونست که پدرش هم یک اصیل بوده هرچند خودش، قدرت یک خون آشام رو نداشت و همین موضوع باعث میشد که همه به دیده ی حقارت بیشتری بهش نگاه کنن و درباره ی هویت مادرش...چیزی نمیدونست...!

البته علاقه ای هم به دونستنش نداشت...مردم میگفتن اون زن یک فاحشه بوده و تهیونگ نمیتونست این موضوعو باور کنه...به هرحال فرقی به حالش نداشت...وقتی یک نوزاد کوچیک بود پدر و مادرشو از دست داده بود و هیچ خاطره ای ازشون نداشت... ازاون دونفر فقط یک اسم و یک گردنبند قدیمی براش باقی مونده بود...گردنبند قدیمی ای که از بچگی همراهش داشت، گاهی وقتا دلش میخواست اون گردنبندو از گردنش دربیاره اما هربار حس عجیبی مانعش میشد...حسی که تهیونگ نمیدونست دقیقا چیه!
هوفی کشید و از روی عادت گردنبندشو لمس کرد، باید دنبال راه حل می گشت، اگه هیونگوون تصمیم گرفته بود تن رو تنها بزاره دلیل بر این نمی شد که تهیونگ هم ازش تبعیت کنه...شاید اگه مینهیوکو میدید میتونستن با همدیگه از قصر بیرون برن، به هرحال اون به عنوان ولیعهدی که از 365 روز سال حداقل 300 روزو از قصر جیم میشد همه ی راه های مخفی که به بیرون منتهی میشد رو بلد بودن اما...مطمئن نبود از اتفاقی که براش افتاده خبردار شده یا نه...پس انتظار برای اون پسر بیهوده به نظر می رسید...

هنوز تصویر جنازه ی غرق خون لیسا و صورت بی رمق تن جلوی چشماش بود و قلبشو به درد میاورد، شاید اگه پادشاه دستور دیگه ای میداد و به اون دونفر اجازه می داد توی قصر بمونن این اتفاق نمی افتاد...واقعا لیسا مرده بود؟مدام از خودش می پرسید و درنهایت به یک جواب می رسید...جواب تلخی که با چشمای خودش دیده بود و نمیتونست ازش فرار کنه... مرگ اون دختر براش تلخ و ناگهانی بود، لیسا برای تهیونگ یکی از بهترین دوستانش محسوب می شد، کسی که مثل بقیه ی مردم به خاطر دورگه بودنش ازش فاصله نمی گرفت و باهاش مثل یکی از اعضای خانوادش رفتار می کرد، درست مثل تن، مینهیوک و هیونگوونی که در حال حاضر هیچ شباهتی به گذشتش نداشت!
+تهیونگ !
صدای زمزمه واری باعث شد تا از افکار عذاب آورش بیرون بیاد،سرشو به سمت صدا چرخوند،پسر کنار در اتاق ایستاده بود و بهش نگاه می کرد
_بازم که خودتو توی دردسر انداختی پسر!
تهیونگ با دیدن بکهیون از روی زمین بلند شد و به سمتش رفت
_چطوری اومدی اینجا؟!
بکهیون شونه ای بالا انداخت و دستشو توی جیب شلوارش فرو کرد
-منو دست کم گرفتی...من محافظ شخصی ولیعهدم یادت که نرفته؟کسی نمیتونه از دستورم سرپیچی کنه...
_الان وقت این حرفا نیست...اگه پادشاه بفهمه اومدی اینجا ممکنه توی دردسر بیوفتی..
تهیونگ نفس عمیقی کشید و روبه بکهیون لب زد.

بکهیون مایوسانه سرتاپای تهیونگو از نظر گذروند و دستاشو روی سینش قفل کرد
_هی ..واقعا فکر میکنی انقدر احمقم؟ لازم نیست نگران باشی یه جوری پیچوندمشون که شک نکنن..به هر حال...مینهیوک گفت بهت سر بزنم...
تهیونگ نفس راحتی کشید
_خودش کجاست..حالش خوبه؟
بکهیون تاکید کرد
_ آره خوبه ...قرار بود باهم بریم پیش تن...ولی فلیکس تصادفا مارو دید و اگه مینهیوک با من از قصر خارج میشد ممکن بود اون پسر بویی ببره...
تهیونگ با گیجی زمزمه کرد
_منظورت چیه؟ یعنی مینهیوک نمیتونه از قصر خارج بشه؟
بکهیون با ناراحتی سرشو به طرفین تکون داد
_پادشاه...دستور دادن تا اطلاع ثانوی هیچ کس حق خروج از قصرو نداره و کسی نباید...
مکثی کرد و ادامه داد
_کسی نباید به دیدن تن بره...
تهیونگ با بهت تکخندی زد، اصلا نمیتونست هیونگوونو درک کنه! چی باعث شده بود اون مرد تا این حد پیش بره و با برادرش چنین رفتاری داشته باشه؟
_من باید از اینجا برم.
زیر لب زمزمه کرد و خواست به سمت در خروجی بره که بکهیون مقابلش ایستاد
_آروم باش ته...باید خودتو کنترل کنی...اگه از اون در بیرون بری وضع از اینی که هست بدتر میشه...
تهیونگ پوزخندی زد
_ببینم انتظار نداری که یه گوشه بشینم و کاری نکنم؟
بکهیون تایید کرد
_دقیقا همین انتظارو ازت دارم.
تهیونگ خواست حرفی بزنه که بکهیون ادامه داد
_هیچ کاری نکن تهیونگ..لطفا! من امشب مخفیانه از قصر میرم و مطمئن میشم که خطری تن رو تهدید نمیکنه...مینهیوک ازم خواست قبل از اینکه از قصر خارج بشم بیام و بهت خبر بدم چون انتظارشو داشت که بخوای دوباره خودتو توی دردسر بندازی...

تهیونگ اینبار با نگاه غمگینی به بکهیون خیره شد
_لیسا مرده بک...اون دختر مرده... و تن.‌..اون اصلا حالش خوب نیست...
بکهیون دستشو روی شونه تهیونگ گذاشت و شونه ی پسر رو فشرد
_درسته...لیسا مرده..و منم به اندازه ی تو برای تن ناراحتم ...اما اون پسر هنوز مارو داره...و ما تنهاش نمیزاریم...اگه میخوای کمکش کنی..یکم دیگه صبر کن...
تهیونگ پلکاشو روی هم فشرد و آهی کشید...حق با بکهیون بود...فعلا چاره ای جز صبر کردن نداشت ...
_خیلی خب من دیگه باید برم...
بکهیون ضربه ی آرومی به شونه ی تهیونگ زد و درحالی که به سمت در خروجی میرفت زمزمه کرد
_راستی! مینهیوک گفت بهت بگم بزودی میاد دنبالت ...منتظرش باش...
تهیونگ به نشونه ی تایید سرشو تکون داد
_باشه...بعدا میبینمت...

To be continued...

The Devil BrideWhere stories live. Discover now