Forced Marriage -Part 17

33 4 0
                                    

در قدیمی اتاق رو بست و با تردید به سمت تخت خوابی که گوشه ی اتاق قرار داشت قدم برداشت، وقتی کنار تخت رسید دستش رو بالا برد و خیلی آروم گوشه ی پرده ی حریری که دورتادور تخت رو احاطه کرده بود کنار زد. حالا می تونست صورت مردی که آروم روی تخت خوابیده بود رو ببینه.

مثل همیشه چشماش بسته بود و نفسای آرومش قفسه ی سینش رو بالا و پایین می برد، نفس راحتی کشید، پس هنوز زنده بود!

هیونگوون 20 سال بیهوش بود، نفس می کشید ولی هیچ علائم حیاتی دیگه ای نشون نداده بود، همه میگفتن دیگه امیدی به بیدار شدنش نیست و شاید برای همین سونگهوا با درخواست جیو موافقت کرده بود و به جای سوزوندن بدن هیونگوون، اجازه داده بود تا اون مرد گوشه ی قصر به حال خودش رها بشه.

تنها چیزی که باعث شده بود جیو تا حالا دووم بیاره دیدن همسرش بود، هرچند مدتها از وقتی که تونسته بود چشمای غرق آرامشش رو ببینه و باهاش حرف بزنه گذشته بود ولی همینکه میتونست صدای نفس کشیدنشو بشنوه براش کافی بود، کافی بود برای اینکه به دیدن دوبارش امیدوار بشه ...

به نرمی کنار تخت نشست و همونطور که زانوهاش رو بغل می کرد زیر لب زمزمه کرد

-اصلا میدونی این چندمین باریه که میام دیدنت و نادیدم میگیری؟

سکوت تنها جوابی بود که می گرفت. بغض گلوش رو می سوزوند و احساس خفگی می کرد،

-گفته بودی تنهام نمیزاری... بهم قول دادی همیشه کنارم بمونی...پس چیشد؟

اشکی که روی گونش سرازیر شده بود رو کنار زد و سرشو روی زانوهاش گذاشت

-دلم برات تنگ شده...

*فلش بک-25 سال قبل- کشور الیس*

موهای بهم ریختشو از روی پیشونیش کنار زد و سرش رو میون دستاش گرفت. از صبح که بیدار شده بود بی حرکت توی اتاقش نشسته بود و مثل همیشه حوصله ی هیچ کاری رو نداشت. به هر حال اینطور به نظر می رسید که حتی اگه بخواد برای یه مدت طولانی خودش رو توی اتاق حبس کنه هیچ کس قرار نیست سراغی ازش بگیره، هیچکس بهش کاری نداشت نه تا وقتی وظایف خودش رو به عنوان دختر ارشد پادشاه به درستی و مطابق میل پدرش انجام می داد. درسته... هیچ کس به اون و خواسته هاش اهمیت نمی داد، این حقیقت زندگی جیو بود، دختری که به خاطر جلب رضایت پدرش چشمش رو روی خواسته های خودش بسته بود و در نهایت به یه موجود افسرده تبدیل شده بود.

جیو تنها بود و اخیرا بیشتر از قبل این تنهایی رو احساس می کرد. مدام با خودش فکر می کرد که چطور به این حال و روز افتاده و از کی انقد افسرده شده؟

وقتی 12 سالش بود مادرش رو از دست داد و بعد از اون علاوه بر اینکه باید به عنوان یک پرنسس کامل و بی نقص رفتار می کرد، وظیفه داشت از خواهر و برادر کوچکترش فلیکس و چه وون هم مراقبت کنه، درواقع از سن 12 سالگی به قدری سرش گرم انجام وظایفش به عنوان یک پرنسس بود که وقتی برای انجام کارهای مورد علاقش نداشت و حالا...میشد نتیجه ی زندگی گذشتش رو به خوبی توی چشمای بی فروغ و افسرده و لبایی که میلی به خندیدن نداشتن دید.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 12, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The Devil BrideWhere stories live. Discover now