2: Revenge

1K 177 6
                                    


در با صدای غیژ غیژی باز شد و وقتی قدم به بیرون برداشت باد سرد و لذت بخشی لای موهای قهوه ایش وزید. این هوا با هوای داخل زندان فرق داشت و بوی آزادی میداد.
بوی انتقام و بوی زندگی..

جونگکوک ساکشو روی زمین خاکی انداخت و چشم هاشو بست و بو کشید، حتی نور آفتابی که به چشم هاش میخورد اذیتش نمیکرد. به محض شنیدن صدای سونگ مین چشم هاشو باز کرد و وقتی دید برادرش و هوسوک با خوشحالی به سمتش میان بعد مدت ها لبخندی زد.

سونگ‌ مین خودش رو توی بغل جونگکوک انداخت و محکم دست هاشو دورش حلقه کرد انگار که میترسید دوباره برادرشو ازش بگیرن، جونگکوک هم متقابلا برادرش رو بغل کرد و بعد از چند دقیقه کوتاه از هم جدا شدند.

ایندفعه نوبت هوسوک بود تا دوستش رو در آغوش بگیره، جونگکوک زودتر هوسوک رو بغل کرد و گفت:"دلم براتون تنگ شده بود."

سونگ مین ساک رو از روی زمین برداشت و به سمت ماشین رفت و گفت:"بچه ها منتظرن، بهتره زودتر راه بیوفتیم."

هوسوک هم موافقت کرد و بعد دوباره به جونگکوک نگاه کرد. گوشه موهاش رو زده بود و چندتا زخم از دعواهای داخل زندان روی صورتش یادگار شده بود.
به هرحال کمتر از اینا از اون انتظار نمیرفت، مطمئن بود که مسبب اون‌ دعواها هم خود جونگکوک بود.

جونگکوک دستش رو دور گردن هوسوک انداخت و گفت:"چه خبر؟ چیزایی که خواستمو آماده کردی؟"

هوسوک خندید و وقتی توی ماشین نشستند با تمسخر اسلحه رو در آورد و به جونگکوک داد:"معلومه که آمادست..ولی بزار برای بعدا."

جونگکوک که با دیدن اسلحه خون جلوی چشم هاشو گرفته بود با مخالفت سر تکون داد و گفت:"نه، اول باید حسابامو صاف کنم، بعدش خوش میگذرونیم."

سونگ مین از تو آینه ماشین به چشم های برادرش نگاهی کرد و هم اون و هم هوسوک خیلی خوب میدونستن که نمیتونستن جلوش رو بگیرن پس چیزی نگفتن.
_

صدای قدم هاش توی تالار عمارت اکو میشد، جونگکوک گوشه آستینش رو‌ جمع کرد و اسلحه رو پر کرد. آروم از پله ها بالا رفت چون خوب میدونست اون مردک چاق الان داره توی اتاقش خواب ظهرگاهش رو میزنه.

در رو باز کرد و وارد شد و دختری که روی تخت خوابیده بود با ترس جلوی دهنش رو گرفت. جونگکوک با خنده دستش رو روی لبش گذاشت و هیس کشید و با چشم به در اشاره کرد. دختر که با دیدن اسلحه‌ ترسیده بود سرشو تکون داد و با ملافه ایی که دورش پیچیده بود از اتاق خارج شد.

جونگکوک پوزخندی زد و وقتی تن لش اون آشغالو دید کنارش روی تخت نشست و یهو اسلحه رو روی پیشونیش کوبید که باعث شد مرد با خرناس بلندی، ترسیده از جاش بپره.

جونگکوک با خنده تمسخرآمیزی گفت:"اوه اوه ببین کی از خواب هفت پادشاه بیدار شده."

مرد با دیدن جونگکوک از جا پرید و گوشه تخت مچاله شد و با من من گفت:"تو..تو این..اینجا.."

Drugs | KookvWhere stories live. Discover now