-سانشاین-
بیدار بود ولی چشماشو باز نکرده بود.
هنوز گیج خواب بود و پلکای سنگینش نای باز شدن نداشتند.
دیشب تا دیروقت استدیو مونده بود و روی آلبوم کیونگ کار میکرد. تقریبا همه ی کاراش انجام شده بودو تنظیمای آخرش مونده بود. چانیول تصمیم گرفته بود دیشب هرطور شده تمومش کنه تا بتونه اون اثر هنری رو ببینه و بعد بخاطر خلق کردنش به خودش افتخار کنه.
آره، کیونگسویی که بهش لبخند میزد و با چشمای قدردانش لب میزد "ممنونم چانیورا" قطعا یه اثر هنری بود.
با تصور چهرش لبخندی زد. چشیدن بوسه های صبحگاهی دوست پسرش بهش دلیل زندگی میداد، بیدار شدن که چیزی نیست!
همونطور با چشمای بسته دست دراز کرد تا سانشاینِشو در آغوش بکشه. آخه میدونی، صورت زیبای کیونگ با لبخند، نورانی ترین چیزی بود که چانیول تو تمام زندگیش دیده بود.
با برخوردِ دستش به تخت خالی، چشماش به سرعت تا آخرین حد ممکن باز شدن و شوکه سمت جای کیونگ برگشت
ولی با به یاد آوردن چیزی از حالت نیمخیز دراومد و دوباره روی تخت ولو شد. دستاشو روی صورتش گذاشت و با صدا خندید.
هیجان زده اول پاهاش و بعد بدنشو پایین پرت کرد و سمت آشپزخونه راه افتاد.
احتمالا پسر شیرینش صبح زود بیدار شده بود تا واسش صبحونه درست کنه که به قول خودش دوس پسرش که از کم غذایی پوست استخون شده رو تقویت کنه.
نزدیک آشپزخونه که رسید، روی نوک پاهاش و با کمترین صدای ممکن وارد شد. میخواست کیوتیشو در حالی که پای گاز ایستاده بود، از پشت بغل کنه و ریه هاشو از بوی تنش پر کنه. میخواست اونقدر توی آغوشش فشارش بده تا شکلِ تنشو بگیره.
اما با چیزی که دید به یکباره ذهنش خالی شد و تمام بدنش نبض گرفت. احساس کرد الانه که از شوک وارده بر اثر میزان احساسی که به یکباره بهش وارد شده پس بیفته.
سانشاینش رو دید که سرش روی میز آشپزخونه بود و خوابش برده بود. یه میز رنگارنگ با چندین مدل غذا و مخلفات. معلوم بود حسابی واسشون زحمت کشیده.
عذاب وجدان گرفت. دیشب هرچقدر بهش اصرار کرده بود که منتظرش نمونه و زودتر بخوابه، به حرفش گوش نکرده بود و وقتی برگشته بود، قبل از وارد کردن رمز در، کیونگش زودتر درو باز کرده بود و با یه بوسه بهش خسته نباشید گفته بود.
لباسشو از تنش در آورده بود و با فنجون چای سیب و کلوچه های خونگی ازش استقبال کرده بود تا چان بتونه راحت تر بخوابه. اینطور که مشخص بود از دیشب دو سه ساعت بیشتر نخوابیده بود. چون درست کردن این همه غذا قطعا وقت زیادی برده. نگاه قدردانشو به صورتِ زیباش انداخت و لبخند زد.
به آرومی یکی از صندلی ها رو بیرون کشید و کنارش نشست. به طبع از کیونگسو سرش رو روی میز گذاشت و به چهره ش خیره شد.
دستشو جلو بردو با انگشت شصت آروم روی ابروهای پر پشتش دست کشید. انقدر خسته بوده که حتی عینکش رو هم در نیاورده بود و همونطور خوابش برده بود. خیلی آروم و با وسواس عینک رو از رو صورتش برداشت و دوباره سرشو روی میز گذاشت. به مژه هاش نگاه کرد. به بینی زیباش، به لباش... لباش....لبهای سرخ نیمه بازی که حتی نگاه کردنش هم باعث میشد ته دلش پیچشی رو حس کنه. ادامه دار شدن نگاهش، ترغیبش کرد به زدن بوسه ای سریع ولی ملایم روی لبهاش. اما کافی نبود و برای بار دوم لبهاشونو بهم رسوند و اینبار مک ملایمی زد. لبهاش شیرین بودن، یه شیرینی ای غیر از شیرینی خود لبهاش! با نگاه کردن به ظرف عسل روی میز، دلیل شیرین تر شدن لبهاشو فهمید. انگشتشو توی عسل فرو کرد و کمی ازش روی لبهای کیونگ مالید و اینبار طولانی تر از قبل بوسیدش. احساس کرد داره یه اتفاقایی درونش میفته و قبل ازینکه کنترلش رو از دست بده و کیونگش رو بیدار کنه عقب کشید. سرشو روی بازوش گذاشت و دوباره به صورتش زل زد. اونقدر عمیق که کمی بعد، کیونگ با احساس سنگینی نگاهی، چشم باز کرد. طبق عادت همیشگیش اول اخم کوچیکی کرد اما طولی نکشید که لبخند درخشانش پیدا شد