-منو ببوس-
از پله های دانشکده پایین میومد که دوس پسر قدبلندشو دید که مثل همیشه منتظرش بود.
پله ها رو پایین رفت، اما رو پله ی آخر متوقف شد!
با گذشت دقیقه ای، چان که دید قصدِ پایین اومدن نداره، متعجب پرسید:
+چرا نمیای پس؟!
-بیا اینجا.
چان با قدمهای بلند خودشو به نزدیک پله رسوند و چشمهای منتظرشو بهش دوخت.
+منو ببوس.
-چی؟!!!!!
با دیدن چشمای گرد شده و موهای پریشون اون یودای گوش گنده، خنده ی ریزی کرد.
+سوال کردن داره؟ بهت میگم منو ببوس و تو باید عملیش کنی. این احمقای دورت باید بفهمن تو مال کی هستی و ریی...
بقیه ی صداش تو دهن چان خفه شد.
با دیدنِ چشمای بسته ی چان و فشارِ دستاش دورِ کمر و گردنش، لبخند پیروزمندانه ای رو لبش شکل گرفت. میتونست نگاهِ خیره و حسودانه ی کفتارایی که قصدِ تور کردن چانیولشو داشتند رو، روی خودشون حس کنه. پس بی معطلی متقابلا چشماشو بست و دستاشو چفتِ شونه و گردنِ پسرِ خوشتیپش کرد و بی توجه به جایی که هستند بوسه رو عمیق کرد.امیدوارم دوسش داشته باشید💚