-خوشبختی-
بعد از یه روز طولانی و خسته کننده ، دوشی گرفت و لباس پوشید تا به رخت خواب گرم و نرمش پناه ببره .
اما با دیدن کیونگسو که از گرمای تابستون به خُنَکای هوای شب توی تراس پناه آورده بود ، وسط راه متوقف شد.
به ستاره ها خیره شده بود و نور ماه روی صورتش افتاده بود.
زیبا بود .
زیبا تر از هر کهکشانی که تا بحال کشف شده
زیباتر از زحل و زمرد
زیباتر از خورشید
زیباتر از تمام سیاره ها
جلو رفت و از پشت در آغوشش گرفت
بینیش رو به گردنش نزدیک کرد و ریه هاشو مهمونِ اکسیژنِ کیونگسو
به آرومی لب زد:
-به چی فکر میکنی؟
•به تو
-به من؟
•آره به تو، تو شبیه آسمون شبی چانیول، هربار بعد از یه روز طولانی و خسته کننده ، بعد از تمام غصه ها و سختی ها ، با نگاه کردن به تو ، با حس کردنت .. و با نورت بهم آرامش میدی...
صورتش رو به سمت چان برگردوند و ادامه داد :
•تو آسمونِ منی چانیول
برق زدن چشمای چان رو دید و در جواب "دوست دارم" ای توی گوشهاش جاری شد.
چانیول بعد از گفتن اون ، بوسه ای نرم و طولانی روی گونهی کیونگسو کاشت.
کیونگ چشماش رو بست و با خودش فکر کرد:
"آیا خوشبختی چیزی غیر از اینه؟"ووت فراموش نشه✨
منتظر نظراتتون هستم☁️🖤