1. New place

252 27 0
                                    

_ مکان جدید

با نگاه کردن به اطراف با خستگی اخم کردم من که تصمیمم رو گرفته بودم چرا عمه اینقدر اصرار داشت؟

عمه کویو با لبخندی مصنوعی رو به مسئول کالج گفت: اینجا محل خوبی برای تحصیله اینطور فکر نمیکنی عزیزم؟

چشمهامو چرخوندم و چیزی نگفتم 

چرا این اتفاق باید برای من میفتاد و مجبور میشدم  توی چهارسالگی خانوادم رو به خاطر اون تصادف لعنتی از دست بدم؟

عمه بعد از چند دقیقه گردش اطراف کالج خسته شد ، ایستاد و روبه مسئول پرحرف کالج گفت: اینجا واقعا دوستداشتنیه 
رئیس لبخند رضایت بخشی تحویل عمه داد و با لحن دوستانه ای گفت: خوشحالم که خوشتون اومده خانم

چندی بعد عمه ناگهان ماشین رو درمقابل یکی از خونه های بلوک سیزده نگه داشت

وقتی از ماشین پیاده شد به سمت خونه قدیمی به راه افتاد ولی من به جای توجه به خونه ای که شبیه بقیه خونه های این بلوک بود به سمت پشت خونه رفتم تا چیزی که توجه ام رو جلب کرده بود رو بهتر ببینم . 

این خونه آخرین خونه در اون بلوک بود و به جنگل ختم میشد اما چیزی که توجه ام رو جلب کرده جنگل نبود بلکه عمارت بزرگی بود که به فاصله چند متری این خونه قرار داشت و به وسیله درختها در تاریک فرو رفته بود با اینکه امروز روزی آفتابی بود درختهای بزرگ و پهن اجازه نمیدادند نور خورشید به زمین برسه درنتیجه امروز مثل یه روز ابری، دلگیر به نظر میرسید 

همین که خواستم برگردم ناگهان سرجام متوقف شدم چون مرد سیاهپوش و مُسنی رو دیدم که از شیشه خوری شکسته ی طبقه دوم عمارت به من خیره شده بود اون دستی توی موهای خاکستری و لَختش کشید ناگهان لبخند عجیبی روی لبهاش شکل گرفت 

با اینکه با من فاصله نسبتا زیادی داشت اون لبخند باعث شد سرجام خشک بشم و باد سردی که وزید تا اعماق بدنم رسوخ کرد

با حس کردن دستی روی شونم از جا پریدم و ناگهان برگشتم عمه کویو با لبخند دوست داشتنیش پرسید: چرا اومدی اینجا؟ بیا داخل خونه رو ببین بعد دستش رو روی شونه ام گذاشت سرم رو برگردوندم تا دوباره نگاهی به عمارت بندازم ولی پرده های تیره شیشه خوری بزرگ کشیده شده بودند با تعجب اخم کردم و با عمه به سمت خونه رفتم

وقتی وارد خونه شدیم عمه گفت: میخوام یه چیزی رو بهت بگم 

با لبخند گفتم: میدونم قراره اینجا بمونیم 

عمه با تعجب بهم خیره شد که ادامه دادم: من بیست و سه سالمه لازم نیست با من مثل بچها  برخورد کنی درکت میکنم

عمه دستی به موهای سرخش کشید وگفت: از اونجایی که من به دنبال آرامش بودم اینجا رو انتخاب کردم 

میدونستم ، عمه دیگه تحمل سروصدای شهر رو نداشت و خیلی وقت بود دنبال جای ساکتی مثل اینجا میگشت با اینکه از دوستهام و زندگی قبلیم دور شده و از درون ناراحت بودم ظاهر متفکری به خودم گرفتم و به شوخی گفتم: حتما به خاطر اسمش درسته؟

با این سوال اون شروع به خندیدن کرد و خوشحالم که بعد از مدتها خنده ی زیباشو دیدم 

داخل خونه قدیمی تر از چیزی بود که فکر میکردم  ولی حداقل وسایل خونه کامل بودند حتی فکر اسباب کشی هم حالم رو بد میکرد 

عمه با حالت عصبی گفت: میدونم که مثل خونه قبلی خوب نیست و...
حرفش رو قطع کردم و گفتم: ولی حداقل بزرگه این خوبه

عمه کویو که انگار از صبح نگران چیزی بود گفت: چویا ، باید یه چیزی رو بهت بگم ولی سعی کن آروم باشی 

با اخم گفتم: میدونم میخوای در مورد کالج با من بحث کنی ولی من هنوز امیدوارم بتونم یه کار خوب پیدا کنم دیگه به ادامه تحصیل فکر نمیکنم 

عمه انگشتهاشو توی هم قفل کرد و ادامه داد: نه این موضوع تموم شدست تو باید بری کالج تا ترم آخرت رو تموم کنی و فارغ التحصیل بشی بعد میتونی کار کنی
ولی ، چیزی که میخواستم بهت بگم این بود

من باید برای کمک کردن به وکیلم مدتی از اینجا برم و از اونجایی که ممکنه مدتی نباشم تو باید برای اینکه بیشتر از این از درسهات عقب نیفتی به کالج بری من دراین مورد با رئیس کالج صحبت کردم
و اون گفت که میتونی از فردا شروع کن

با اخم زمزمه کردم: تو میخوای منو اینجا تنها بزاری؟

درحالیکه بغلم کرد گفت: عزیزم وکیلم برای کارهای حقوقی به امضام نیاز داره قول میدم تا چند هفته دیگه برگردم 

نمی خواستم با ناراحتی اینجا رو ترک کنه پس گونه اش رو بوسیدم و گفتم: مشکلی نیست مواظب خودت باش و زود برگرد میدونی که چه قدر از تنهایی متنفرم
روی موهامو بوسید وزمزمه کرد: قول میدم

وقتی عمه مشغول کار شد به طبقه بالا رفتم و بعد از گشتن بین اتاقها اتاقی که کاغذ دیواری بنفشی داشت رو انتخاب کردم عمه هم یکی از اتاق های طبقه پایین رو انتخاب کرد 
با اینکه اتاق قدیمی و خاک گرفته بود ولی با کمی گردگیری عالی میشد پس بی درنگ شروع به تمیز کردن اتاق جدیدم کردم بعد از اینکه خونه رو مرتب کردیم و شام معمولی خوردیم ازخستگی سریع به اتاقم برگشتم

وقتی آماده خواب شدم به سمت پنجره اتاقم رفتم و به عمارت قدیمی خیره شدم اتاقم در قسمت پشتی خونه بود و این یعنی میتونستم عمارت قدیمی که در مه زمستونی فرو رفته رو ببینم درحالیکه داشتم به آینده فکر میکردم متوجه شدم هیچ ایده ای ندارم که چه طور قراره با زندگی توی این مکان جدید کنار بیام و فکر به اینکه عمه فردا از اینجا میرفت و تنها میشدم باعث شد آه بکشم

با خستگی به سمت تختم رفتم و خیلی زود به خواب رفتم .


_ AuthorNimChan

Shady SideWhere stories live. Discover now