_ قربانی
وقتی لباسهامو عوض کردم وسایل مورد نیازم رو توی کیفم گذاشتم و از خونه خارج شدم با اینکه بیرون خیلی خلوت بود ولی میدونستم چیزهای خوبی در عمارت در انتظارم انتظارم نیست وقتی آخرین نگاهم رو به عمارت که در سکوت محض فرو رفته بود انداختم در آهنی اون رو هل دادم در بدون فشار زیادی باز شد چراغ قوه ای که آوردم رو باز کردم و درون تاریکی قدم برداشتم وسایل قدیمی توی خونه برای چند ثانیه توجه ام رو جلب کردند عمارت از شدت خاک و قدیمی بودن انگار در مه فرو رفته بود
درحالیکه از درون میلرزیدم دکمه های پالتوم رو بستم و به طرف راه پله به راه افتادم
سکوت و سکون به شدت آزارم میداد و به جز صدای قلبم و قدم هایی که روی پله های قدیمی برمیداشتم هیچ صدایی از اطراف به گوش نمیرسید انگار عمارت در حبابی از خلا فرو رفته بود
وقتی به بالای پله ها رسیدم ناگهان چراغهایی اطراف سالن باز شدند از این تغیر ناگهانی چند قدم به عقب برداشتم و امیدوار بودم قدمهای ناگهانیم باعث سقوطم از پلها نباشند ناگهان یوان و هیگوچی از گوشه سالن نمایان شدند و پشت سر اونها آتسوشی به سمتم اومد
بدون در نظر گرفتن شرایط درحالیکه از خشم میلرزیدم به سمتش حمله ور شدم و داد زدم: تو..توی عوضی تقریبا منو کشُتی
آتسوشی خودش رو پشت یوان قایم کرد اون بازیگر خیلی خوبی بود،خوب تونست نقش یه بچه گربه ترسیده و کوچولو رو بازی کنه
هیگوچی درحالیکه سعی کرد آرومم کنه با نگرانی به اطراف نگاهی انداخت وگفت: ما توضیح میدیم فقط آروم باش تو نباید توی این موقعیت به اینجا میومدی با این لجبازی ها بالاخره خودت رو به کشتن میدی
دستهامو مشت کردم و داد کشیدم:
خفه شو! همه ی شما به من دروغ گفتید چی رو میخواین توضیح بدید همتون مُردید! من همه چیز رو توی قبرستون دیدم من تو رو دیدم یوان ، دیگه نمیتونید به من دروغ بگید مُرده های زنده! از همتون متنفرم شما زندگی منو نابود کردید و حالا منم مثل شما محکوم به مرگماشکهای مزاحمم رو پاک کردم و ادامه دادم: مرگی بدون آرامش ، در قالب یه روح سرگردان که حتی نمیتونم در آرامش بمیرم و این دنیا رو ترک کنم
شدت اشکهام باعث شد نتونم به حرفهام ادامه بدم آتسوشی با نگرانی به هیگوچی گفت:
باید از اینجا ببریمش بیرون پدر اینجاستهیگوچی درحالیکه دستم رو کشید منو داخل یکی از اتاق ها برد و یوان در رو بست
با اخم زمزمه کرد: باید از اینجا بریبا لجبازی دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و زمزمه کردم: من تا وقتی که ناتسومه لعنتی رو نابود نکنم هیچ جا نمیرم
آتسوشی با اخم گفت: احمق! تو نمیتونی و مثل ما میمیری چرا داری زحمات ما رو هدر میدی؟
با لبخند قهرآمیزی جواب دادم: ببین کی داره منو از مرگ میترسونه تو خودت سعی کردی منو از پنجره به پایین پرت کنی چه طور میتونی با وقاحت تمام اینها رو بگی ناکاجیما آتسوشی تو حتی از پدرت هم پلیدتری
YOU ARE READING
Shady Side
Fanfictionساعت رومیزی که از توی دستش رها شد و روی زمین افتاد تا برای همیشه روی دو نیمه شب ثابت بمونه ، بارون شدیدی که به سرعت با خون روی زمین مخلوط میشد و چشمهایی که برای همیشه به سمت پنجره طبقه دوم خیره موندند ...