_ واقعیت / توهم
با این لحن صحبتم پسرعجیب دستهاشو به حالت تسلیم بالا اورد و با لحن شمرده ای گفت: متاسفم ، من نمیخواستم بترسونمت من دازای اوسامو هستم
با نگرانی پالتوم رو دورم پیچیدم و درحالیکه اخم از روی بدگمانی از صورتم پاک نشد تکرار کردم:
از کجا منو میشناسی؟اون بی توجه به اخم من به تخته سنگ تکیه داد و زمزمه کرد: اینجا شهر کوچیکیه و همه همدیگه رو میشناسند وقتی فرد جدیدی وارد شهر میشه مردم مشتاقانه به دنبال فهمیدن داستان گذشته زندگیش از پشت چشمهاش هستند پس اینکه من بشناسمت طبیعی ترین چیزه ممکنه با این حال چه طور منو یادت نیست؟
وقتی سکوت پسر مو سرخ رو دید ادامه داد: خیلی خب بهت میگم من همکلاسیت هستم
نگاهم رو از روی اون پسر قد بلند به زمین دوختم هنوز شوکه بودم و اگر از درد مچ دستم بگذرم زانوهام میلرزیدند نمیتونستم بفهمم این به خاطر سرما یا ترسه
بدون توجه به حالم به سمت درختها شروع به حرکت کرد و گفت: وقتشه برگردی خونه
باحالت زمزمه گفتم: اون روح ، من رو از خونه به سمت جنگل کشوند من صدای جیغ های یه پسر رو شنیدم و بعد خودم رو اینجا پیدا کردم و...
حرفم رو قطع کرد وگفت: نمیخوام چیز دیگه ای بشنوم فقط بیا از این جای لعنتی بریم ، کابوسهات رو برای خودت نگه دار انگار بقیه خیلی با داستان عمارت ترسوندنت نگران نباش چیزی نیست
وقتی منو دنبال خودش کشید مچ دستم رو گرفت بی اختیار با درد دستم رو کنار کشیدم و با اخم گفتم: من دیدمش اون خودش بود اصلا تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟ چرا همه چیز اینجا اینقدر مشکوک و ترسناکه؟
اون که انگار با این سوالت گیج شد بعد از کمی سکوت لبهاشو خیس کرد گفت:
من فقط داشتم قدم میزدم وقتی بی خواب میشم اینکارو میکنم بعدش صدای جیغهاتو شنیدم و به سمتت اومدم ولی وقتی بهت رسیدم مثل آدمهایی که توی خواب راه میرند روی زمین افتاده بودی
بی هوش شدی نمی دونم چی تو رو ترسونده بود ولی تو نباید اینجا میومدیبا عصبانیت دندونهامو روی هم فشردم و گفتم: این دروغ محضه! من تو خواب راه نمیرم اون روح منو توی این تله انداخت
اون تهدیدم کرد و تو نمیتونی این رو انکار کنی چون جای انگشتهاش روی دستم مدرک عینی این ماجراست پس تا زمانی که حقیقت رو ندونم هیچ جا نمیرماون درحالیکه دستم رو برسی میکرد با اخم گفت: اینجا واقعا خطرناکه باید بریم
دستم رو کنار کشیدم و با لجبازی سرجام موندم
اون آروم زمزمه کرد: تو خیلی لجبازیفوری جواب دادم: نه به سرسختی تو
میتونستم حس کنم اون چیزهایی میدونست و تنها امید من برای فهمیدن حقیقت بود
YOU ARE READING
Shady Side
Fanfictionساعت رومیزی که از توی دستش رها شد و روی زمین افتاد تا برای همیشه روی دو نیمه شب ثابت بمونه ، بارون شدیدی که به سرعت با خون روی زمین مخلوط میشد و چشمهایی که برای همیشه به سمت پنجره طبقه دوم خیره موندند ...