2. Strange into the strangers

154 25 0
                                    

_ غریبه ای میان غریبه ها

بیرون هوا سردتراز همیشه بود و وجود جنگل و درختهای کاج و افرا اطراف رو سردتر و برف سفید و تازه باریده فضا رو بی روحتر جلوه میداد

پالتوم رو به خودم نزدیک کردم و قدم هامو تندتر برداشتم وارد شدن به یه کالج جدید مخصوصا اگر در نیمه های سال تحصیلی باشه خیلی سخت و نگران کننده بود و باید مرتب زیر نظر می بودی و نگاههای پر از سوال بقیه رو تحمل میکردی نگاهایی که انگار هرکدوم دنبال این بودند تا از پشت چشمهات زندگی گذشته ات رو به یادت بندارند

این برای من ناراحت کننده بود خصوصا به دلیل اینکه  از دوست هام دور شده بودم و احساس افسردگی میکردم

روز اول خسته کننده گذشت درحالیکه بعد ازظهر تا خونه پیادرویی میکردم و سعی داشتم اسامی جدیدی که یادگرفتم رو برای خودم تکرار کنم حضور کسی رو در کنارم احساس کردم وقتی سرم رو برگردوندم چهره آشنایی دیدم 

دختری که توی کلاسهام دیدم قد متوسط و بدن لاغری داشت درحالیکه موهای بلند و صورتی رنگش روی شونه هاش ریخته شده بودند با من هم قدم شد و با لبخند گرمی گفت: سلام چویا من یوان هستم توی کلاس از بچه ها شنیدم که با عمه ات تازه به اینجا اومدی میخواستم بهت خوشامد بگم 

درحالیکه از شدت پخش شدن خبرها غافلگیرشدم گفتم: ممنون تو لطف داری از آشنایی باهات خوشبختم

یوان با لبخند گفت: میدونم الان موقعیت سختی داری ولی میتونی خیلی زود با بقیه کنار بیایی مردم اینجا خیلی مهربونند من توی بلوک چهار زندگی میکنم توکجا زندگی میکنی؟

پرحرفی اون باعث شد برای لحظاتی شرایطم رو فراموش کنم و با لبخند جواب دادم: من توی بلوک سیزده زندگی میکنم دیروز با عمه به اونجا اومدیم ولی اون یکم کار داشت و برای مدتی از اینجا رفت

ناگهان رنگ دخترک پرید و پرسید: پس تو واقعا توی آخرین خونه بلوک سیزده زندگی میکنی؟ یعنی بچها دروغ نگفتن؟
هیچ میدونستی اون خونه از سمت چپ با عمارت تسخیرشده و از سمت راست با قبرستون قدیمی محاصره شده؟

درحالیکه سعی کردم ترسم رو مخفی نگه دارم لبخند زدم و گفتم: وای! من اصلا درمورد قبرستون نمیدونستم چه هیجانان انگیز!

اون که انگارترسیده زمزمه کرد: قبرستون قدیمی درست چند متر از اینجا فاصله داره حتی از دور هم میشه درمیله ایش رو دید

وقتی درمورد قبرستون وسابقه تاریخیش توضیح میداد پرسیدم: داستان عمارت تسخیرشده چیه؟
ادامه داد: ناکاجیما ناتسومه و عمارتش داستان های عجیبی دارند نمی خوام بترسونمت ولی اون یه روانی بود و تنها پسرش رو از پنجره طبقه دوم به بیرون پرت کرد

البته این هیچ وقت اثبات نشد چون هیچ قاضی نتونست اون رو محکوم کنه و هیچ وقت جسدی پیدا نشد روزی که میخواستند دارش بزنند تمام کسایی که محکومش کرده بودند به طرز فجیعی مردند از اون به بعد اون توی عمارتش موند

Shady SideWhere stories live. Discover now