_ دنیای وارانه
امروز برخلاف اینکه روز تعطیل بود بیرون شلوغتر ازهمیشه بود ، هوا مثل روزهای پیش سرد نبود و انگار مردم ترجیح میدادند به جای خونه موندن از هوای پاک صبح استفاده کنند
بیرون اومدن از خونه باعث شد حالم بهتر بشه و از فکر اتفاقات دیشب کمی فاصله بگیرم با روحیه بهتری لبخند زدم و اجازه دادم ریه هام با هوای تازه پر بشند و به خودم دروغ گفتم!
شاید اتفاقات دیشب یه کابوس احمقانه بودند و من فقط خواب میدیدم و الان همه چیز تموم شده
هنوز مطمئن نیستم بهانه ام برای حرف زدن با عمه خوبه یا نه نمیخوام مثل یه بچه کوچولو به نظر برسم پس وقتی توی یه پارک نشستم کمی روی صحبتهام فکر کردم و بعد تماس گرفتم ولی وقتی تماس برقرار شد وکیل عمه تلفن رو جواب داد و تمام معادلاتم بهم ریختآقای اوگای بهم گفت عمه نمیتونه فعلا حرف بزنه و قول داد که بعدا با من تماس بگیره
بعد از مدتی که از فضای پارک خسته شدم تصمیم گرفتم به سمت اطراف خونه برم همینطور که دلیلم برای صحبت با عمه رو با خودم مرور میکردم از دور متوجه اوسامو شدم اون اونطرف چهار راه ایستاده بود ولی وقتی اسمش رو صدا زدم به خاطر جمعیت عجیب امروز متوجه من نشد و به راهش ادامه داد
خوب میدونستم اون پسرعجیب تنها سرنخ من برای فهمیدن دلیل این اتفاقات عجیب اخیر بود پس سعی کردم بهش برسم و بلندترصداش زدم تقریبا بهش رسیده بودم که به خاطر چهره آشنایی میون جمعیت وسط جاده متوقف شدممیدونم جای خوبی برای ایستادن انتخاب نکردم ولی با دیدن اون لبخند عوضی از طرف ناکاجیما ناتسومه که درست وسط جمعیت ایستاده و توی چشمهام خیره شده بود انگار پاهام به آسفالت چسبیده بودند اوسامو که متوجه من شد بهم هشدار داد که از جاده فاصله بگیرم ولی وقتی مسیرنگاهم رو دنبال کرد اون هم با چشمهای گرد شده در سکوت به مرد مُرده خیره شد ناگهان به سمتم برگشت و اسمم رو صدا زد صداش توی صدای بوق ماشینی که به سرعت به سمتم میومد گم شد ولی من تمام حواسم معطوف مرد مُرده بود که لب زد: نفر بعدی!
وقتی ماشین بهم نزدیک و نزدیک تر میشد سرجام خشک شده بودم همه چیز کمتر از چند صدم ثانیه طول کشید اوسامو به سمتم دوید تا منو از جلوی اون ماشین کنار بکشه و در عین حال مرد روح مانند با انگشت اشارش یه خط فرضی روی گردنش کشید و با سرش به اوسامو اشاره کرد بی اختیار جیغ کشیدم و خواستم پسر نگرانی که کمرم رو گرفته کنار بکشم ولی خیلی دیر عمل کردم اون در آخرین لحظات منو به سمتی پرت کرد ولی هردو با ماشین تصادف کردیم و با شدت روی زمین پرت شدم
درد خیلی زود مثل نور چراغی در تاریکی تمام وجودم رو فرا گرفت
سعی کردم دست وپاهام رو تکون بدم اما انگار از درد به زمین زنجیر شده بودم آخرین صحنه ای که قبل از اینکه بی هوش بشم به یاد دارم مرد سیاهپوشی بود که از بین جمعیت نگرانی که دورم جمع شده بودند و همهمه به راه انداخته بودند مسیر رو شکافت و با لبخند بالای سرم ایستاد
YOU ARE READING
Shady Side
Fanfictionساعت رومیزی که از توی دستش رها شد و روی زمین افتاد تا برای همیشه روی دو نیمه شب ثابت بمونه ، بارون شدیدی که به سرعت با خون روی زمین مخلوط میشد و چشمهایی که برای همیشه به سمت پنجره طبقه دوم خیره موندند ...