_ دختر سایه ای
یک هفته خیلی زود سپری شد و من داشتم با زندگی جدیدم کنار میومدم
دیروزعمه بهم زنگ زد و گفت که به زودی برمیگرده این خبرخوشحال کننده ای بود رابطه ام توی کالج با بقیه بهتر شده و از اونجایی که آدم گوشه گیری بودم این خبر عالی بود که دوستهای جدیدی پیدا کنم
ولی بعد از اون ملاقات با یوان دیگه نتونستم توی کالج ببینمش حتما با من کلاس نداشتامروز یک شنبست و من تصمیم گرفتم به دیدن اون برم یوان دختر خوبیه و نمیخواستم دوستی با اون رو از دست بدم پس به سمت خونه اونها حرکت کردم بعد از بیست دقیقه پیادرویی وقتی رسیدم با رضایت لبخند زدم و زنگ روی در رو فشردم
کمی بعد خانم میانسالی با موهای قهوه ای وآشفته در رو باز کرد از ظاهرش مشخص بود که تازه از خواب بیدار شده از اینکه من خوابش رو بهم زده باشم ناراحت شدم با خجالت گفتم:
روز بخیرمیتونم با یوان صحبت کنم؟زن با تعجب اخمی کرد وگفت: سلام عزیزم متاسفم ولی چنین شخصی اینجا زندگی نمیکنه
من که اصلا انتظار این جواب رو نداشتم با پافشار گفتم: امکان نداره اون خودش این خونه رو به من نشون داد
اون خانم با دلسوزی گفت: امکان نداره من حتی دخترهم ندارم حتما به خاطر اینکه همه ی خونه ها شبیه هم هستند اشتباه کردی
زمزمه کردم: نمیدونم شاید اشتباه ازمن بوده معذرت میخوام خانم
وقتی خواستم از اون خداحافظی کنم گفت: صبرکن تو گفتی یوان؟
مشتاقانه جواب دادم: بله اون دوستمه اون خودش به من گفت توی این خونه زندگی میکنه
زن لبهاشو خیس کرد و چشمهاش نشون میداد توی فکر فرو رفته بعد از مکث کوتاهی گفت: متاسفم ولی همسر من این خونه رو از یه مرد خرید ولی اون یه جوان سی ساله بود و هیچ دختری نداشت در واقع مجرد بود ، اون گفت این خونه یه ارثیه بوده و وقتی اون روبه ما فروخت برای همیشه از اینجا رفت
وقتی گفته های عجیب اون خانم به پایان رسید سکوتم رو شکستم و گفتم: من مقصرم لطفا به خاطر اینکه وقتتون رو گرفتم ببخشید
اون خانم با لبخند جواب داد: اینطور نیست عزیزم امیدوارم دوستت رو زودتر پیدا کنی
وقتی اون خانم رو ترک کردم به خونه برنگشتم و تصمیم گرفتم به معروف ترین قسمت این شهر برم
این شهر به خاطر تپه های بلندش معروفه و در واقع اسمش رو از روی تپه های بلندش انتخاب کردند
با وجود برف خوشبختانه بالای تپه ها تابش آفتاب بهتر بود و زیاد احساس سرما نمیکردم از بالای تپه ها میشد به راحتی شهر و حرکات مردم رو زیر نظر گرفتدرحالیکه برف رو با دستهام کنار میزدم به یوان فکر میکردم چشمهام به من دروغ نمیگفتند این همون خونه بود
پس چرا اون به من دروغ گفت؟
YOU ARE READING
Shady Side
Fanfictionساعت رومیزی که از توی دستش رها شد و روی زمین افتاد تا برای همیشه روی دو نیمه شب ثابت بمونه ، بارون شدیدی که به سرعت با خون روی زمین مخلوط میشد و چشمهایی که برای همیشه به سمت پنجره طبقه دوم خیره موندند ...