_ دوست یا طعمه
امروز بعد از مدتها برای خرید به بیرون خونه رفتم و غذای مورد علاقه ام رو درست کردم تنها ساعتهایی که باعث میشند فراموش کنم کی هستم و چه مشکلتی دارم
زمان هایی که توی کالج میگذروندم بودند اون زمانها بهترین قسمت روز بودند با اینکه خیلی با بقیه جور شدم ولی بعد از اتفاقی که برای اوسامو افتاد دوست ندارم با هیچ کس صمیمی بشم البته بقیه هم وقتی متوجه شدند توی بلوک سیزده کنار عمارت و قبرستون زندگی میکنم هرگز نخواستند به دیدنم بیاند و من کامل بهشون حق میدم! ولی تنهایی واقعا هرکسی رو از درون نابود میکنه با این حال خیلی خوشحالم که عمه هنوز برنگشته نمی خوام منو با این حال ببینه با اینکه یکم عجیبه که چرا تا الان برنگشته ولی دوست ندارم دوباره به آقای اوگای زنگ بزنم
بعد از ظهر رو صرف نوشتن مقاله ام کردم و کمی با دفتر خاطراتم درد ودل کردم نزدیک ساعت هفت کسی در زد وقتی در رو باز کردم با دختری که چهره آشنایی داره رو به رو شدم اون با خجالت زمزمه کرد: سلام چویا
درحالیکه چند لحظه نگاهی بهش انداختم زمزمه کردم: سلام من شما رو میشناسم؟
دختر مو بلوند دستی توی موهای روشنش کشید و گفت: من هیگوچی هستم سنپای ، توی کلاس ادبیات که برام مقاله اوردید اومدم تا برای جشنی که قراره به خاطر سال نو توی کالج برگذار بشه دعوتتون کنم
من فراموش کرده بودم به زودی سال نو فرا میرسیدتازه دخترک رو به یاد اوردم اون یکی از سال پایینی ها بود که بعضی جزوه هامو بهش میدادم با لبخند گفتم: مرسی که اومدی اینجا هیگوچی ببخشید که نشناختمت این روزا ذهنم خیلی درگیره
با لبخند گفت: خواهش میکنم به هرحال منم دو هفته پیش انتقالی گرفتم و به اینجا اومدم طبیعیه که یادتون نباشه
متقابل لبخند زدم و گفتم: عالیه حالا چرا نمیای داخل میتونیم بیشتر صحبت کنیم
اون ناگهان سرش رو پایین انداخت و چشمهای رو از من دریغ کرد به شوخی گفتم: نکنه تو هم به خاطر داستان های این عمارت میترسی؟
فوری گفت: نه من فقط الان باید برم تا به بقیه در مورد مهمونی خبر بدم و اگر دیر کنم ممکنه نتونم یه خونه پیدا کنم
درحالیکه براش ناراحت شدم زمزمه کردم: چه بد که هنوز نتونستی خونه ای پیدا کنی؟ البته منم تا مدتی که عمه ام برگرده تنهام اگر بخوای میتونی تا زمانی که یه خونه خوب پیدا کنی اینجا بمونی
اون که از حرفم تعجب کرد با چشمهای گرد شده ای پرسید: واقعا؟ یعنی تو به کسی که اصلا نمیشناسیش اعتماد میکنی و اجازه میدی باهات زندگی کنه اونم یه دختر؟!
با لبخند کوتاهی جواب دادم: اول اینکه من تو رو میشناسم ، دوم اینکه اگر فکر بدی به سرت بزنه قبل از اینکه حتی یه قدم برداری ناکاجیما ناتسومه کارتو تموم میکنه!
اون به شوخیم نخندید و با لحن جدی پرسید : یعنی همه ی اینها حقیقت دارند؟
نمیخواستم اون هم توی دردسر بیفته پس فقط گفتم: هرچه قدر که کمتر بدونی بهتره اون داستانها چیزهای جالبی نیستن.
بعد ازکمی سکوت دوباره لبخند زد و گفت: از دیدنت خوشحال شدم ولی دیگه باید برم
وقتی این رو گفت دستش رو جلو اورد دوستانه باهم دست دادیم گفتم: منم از ملاقات با تو خوش حال شدم امیدوارم موفق باشیاین خیلی خوبه که بعد از مدتها به بهانه سال جدید و جشن پیش رو لبخند میزدم باید فردا به خرید میرفتم و یه کادوی سال نو برای عمه کویو و یه لباس مناسب برای جشن میخریدم تازه باید خونه رو تزئین کنم و به عمه زنگ بزنم اون حتما بعد از تعطیلت برمیگشت
وقتی روی مبل نشستم تا برنامه های تلوزیون رو تماشا کنم ولی چندی بعد متوجه شدم افکارم بیشتر دور مهمونی و ملاقات با هیگوچی میگشتندصدای جیغ ، پسر مو نقره ای که نمیتونستم چهره اش رو ببینم و سر ناتسومه داد میکشید اون از اینکه توی اتاقش زندانی شده شکایت داشت درحالیکه سرش رو بین زانوهاش قایم کرده بود گریه میکرد ناگهان با عصبانیت از جاش بلند شد و شروع به شکستن وسایل توی اتاق کرد و از کنار آینه رد شد ولی وقتی متوجه اشکالی توی صورتش شد دوباره به آینه خیره شد ، وقتی صورت خودم رو به جای تصویری از صورت اون توی آینه دیدم از ته دل جیغ کشیدم
باصدای جیغ خودم از خواب پریدم این سومین شبیه که این کابوس رو میدیدم و دوباره مثل همیشه ساعت دو نیمه شب از خواب بیدار شده بودم
پسر مو نقره ای انگار روح منو توی جسمش قایم کرده بود
توضیحش خیلی ترسناک و عجیبه بود ولی
فکر میکنم اون سعی داره با استفاده از من با بیرون ارتباط برقرار کنهعرق روی صورتم رو پاک کردم به دستشویی رفتم تا صورتم رو بشورم و خودم رو برای یه شب زنده داری دیگه آماده کنم چون میدونستم تلاش برای دوباره خوابیدن بی فایده بود
فقط امیدوار بودم صبح اونقدر توانایی داشته باشم تا بتونم به کالج برمخواب برای آرامش داشتنه و هیچ چیز بدتر از این نیست که حتی توی خواب هم نتونی به ارامش برسی ، اینکه نمیتونستم با کسی در این مورد صحبت کنم هر روز منو یه قدم به جنون نزدیکتر میکرد
لبخندهای دروغین و تظاهر به خوشحالی درحالیکه فکرم مرتب درگیر بود کاش اوسامو اینجا بود اما افسوس که اون به خاطر کمک به من زیر یه مشت خاک سرد خوابیده و من مسبب مرگش بودم
_ AuthorNimChan
YOU ARE READING
Shady Side
Fanfictionساعت رومیزی که از توی دستش رها شد و روی زمین افتاد تا برای همیشه روی دو نیمه شب ثابت بمونه ، بارون شدیدی که به سرعت با خون روی زمین مخلوط میشد و چشمهایی که برای همیشه به سمت پنجره طبقه دوم خیره موندند ...