12.Crash and burn

69 13 4
                                    

_  خرد کن و بسوزان

ثانیه ها تبدیل به دقایق شدند و من خیلی وقت بود از کمد لباس بیرون اومده بودم یه گوشه توی اتاق به انتظار مرگ نشستم و زانوهامو بغل کردم 

نفهمیدم چه قدر گذشت ولی فکر کردن به حرفهای هیگوچی واقعا دردناک بود و من نمیتونستم به درحالیکه اونها به خاطر من شکنجه میشدند به ازادی فکر کنم نمیخواستم همین طوری اینجا منتظر بشینم تا ناتسومه منو توی خونه خودش به دام بندازه پس باید سریع عمل کنم و بفهمم چه چیز شیطانی توی این عمارت وجود داره که روح اون رو زنده نگه داشته اگر معما رو حل میکردم شاید میتونستم راه نجات خودم و ارواح رو پیدا کنم

با این فکر از روی زمین بلند شدم کیفم رو روی شونه ام انداختم و به آرومی از اون اتاق نحس بیرون اومدم و توی راهروی تاریک قدم برداشتم با وجود نور کم به سختی جلوی خودم رو میدیدم ولی جرئت نداشتم از چراغ قوه استفاده کنم نمیخواستم تا زمانی که  به چیزی که میخوام نرسیدم اون پیدام کنه

تقریبا سی دقیقه بود که  اطراف رو میگشتم  ولی هیچ چیز به جز وسایل قدیمی و خاک گرفته و راهرو های طولانی و بی پایان نبود دیگه واقعا خسته شده بودم و قطعا هزارسال طول میکشید تا تمام اتاقهای این عمارت بزرگ رو بگردم

ناگهان‌ برحسب اتفاق به یکی از راهرو ها پیچیدم ولی متوجه شدم راهرو بن بسته برای چند ثانیه به اتاق انتهای راهرو خیره شدم توی این چند دقیقه ای که اطراف رو گشتم هیچ چیز مشکوکی ندیدم و هیچ کس هم دنبالم نکرد حس عجیبی بهم میگفت همه چیز پشت این در رقم میخورد پس بدون لحظه ای درنگ در رو باز کردم و با باز شدن در و کشیده شدن به داخل از اعماق وجود جیغ کشیدم .

وقتی چشمهامو که از ترس بسته بودم باز کردم ناتسومه با لبخند گفت: سلام چویا پس بالاخره تصمیم گرفتی به مهمونی ما ملحق بشی 

فورا از اون فاصله گرفتم و سریع اطراف رو آنالیز کردم یه اتاق خیلی بزرگ که مثل یه دفتر کار قدیمی تزئین شده و دوستهام که همه مثل چندتا بچه مودب یه گوشه ایستاده بودند و یه چهریه  ناآشنا ، سایه ای از یه پسر با قد تقریبا بلند با موهای دو رنگ اولین اسمی که به ذهنم رسید ، اکوتاگاوا ریونوسکه
ناکاجیما ناتسومه پرسید: از اینجا خوشت اومده چرا ساکت شدی؟

بدون اینکه چیزی بگم به سمت بقیه رفتم ولی چیزی مثل یه دیوار نامرئی جلوی منو گرفته بود  و نمیتونستم به اونها نزدیک بشم

هیگوچی با اخم داد کشید: تو یه احمقی! چه طور تونستی ...

حرفش رو قطع کردم و گفتم: نمیتونم شما رو قربانی آزادی خودم کنم اگر قرار بمیرم این اتفاق بالاخره میفته
ناتسومه با لبخند بهم نزدیک شد وگفت:
البته که تو میمیری چه پسر عاقلی!
خوبه که با این کنار اومدی

Shady SideWhere stories live. Discover now