_ دروغ کثیف
وقتی برگشتم ترس خیلی زود ازبین رفت با دیدن هیگوچی با تعجب پرسیدم: تو اینجا چیکار میکنی؟
اون برعکس همیشه با اخم و لحن تندی گفت: من این سوال رو باید از تو بپرسم چه طور میتونی بعد از این همه وقایع وحشتناک و قتلهایی که توی این مکان نحس اتفاق افتاده به اینجا بیای تو واقعا می خواستی وارد عمارت بشی؟
درحالیکه سعی کردم خودم رو توجیح کنم با آرامش جواب دادم: البته که نه ، من فقط فکر کردم یه صدایی از اونجا شنیدم و وقتی به عمارت نزدیک شدم دیدم درش بازه باورت میشه؟! چرا به جای اینکه این عمارت نحس و قدیمی رو خراب کنند اجازه میدند
قتلهای بیشتری صورت بگیره و درش هم باز باشه؟!هیگوچی با اخم لبهاشو روی هم فشرد و گفت: تو نمی فهمی! اینها همه تله هستند هرکس به این عمارت نزدیک بشه میمیره
درحالیکه از درون ترسیدم با لبخند دروغینی گفتم: اینها واقعیت ندارند اصل تو از کجا اینها رو میدونی؟
اون که انگار از لبخند من عصبانی تر شد ناگهان گفت: چون من قبلا اینجا بودمدرحالیکه چشمهام با تعجب گرد شد گفتم:
تو قبل توی عمارت بودی؟!دختر ترسیده فوری گفت: نه منظورم این بود که قبلا اینجا زندگی میکردم
پرسیدم: چرا قبلا چیزی نگفتی؟
جواب داد:
هیچ چیز خوشایندی در مورد این جای نفرین شده وجود ندارهبالحن مشکوکی گفتم:
انگار خیلی از اینجا متنفری پس چرا برگشتی؟
اصلا چی باعث شده در مورد اینجا اینطوری فکر کنی؟
اون کمی در جواب این سوال تعلل کرد و به زمین خیره موندبا نگرانی پرسیدم: چی شده؟ لطفا به من بگو
اون که انگار از گفتن پشیمون شد گفت: چیزی مهمی نیست فقط مسئله خونه است راستش من زیاد نمیخوام اینجا بمونم وقتی کارم با این شهر تموم بشه میرم ولی خیلی بده که هنوز نتونستم یه خونه پیدا کنمبالبخند گفتم: اینکه چیزی نیست همین الان وسایلت رو جمع کن و بامن بیا میتونی تا هر وقت که میخوای خونه ما بمونی ولی منظورت از کار چیه؟
من فکر کردم تو برای تحصیل اینجاییوقتی شروع به قدم زدن کردیم جواب داد: تو خیلی لطف داری ولی من نمیخوام عمه ات وقتی برمیگرده فکر بدی درمورد ما بکنه
با اخم ساختگی گفتم: عمه ی من خیلی منطقیه مطمئنم هیچ فکر بدی نمیکنه تازه ما که بچه نیستیم البته اگر برگرده ، من به خاطر اون از دوستهام جدا شدم تا به این شهر کوچیک و آروم بیام ولی اون فعلا درگیر کارهای حقوقیشه و خیلی وقته که رفته
هیگوچی با اخم گفت: این شهر زیادی آرومه اونقدر که انگار همه ی ساکنانش به خواب ابدی فرو رفتند
بااین حرف ناگهان بی اختیار یاد پشت ساختمون خونه به عمارت مخروبه نگاهی انداختم وقتی ترس مثل یه مخدر به آرومی راهش رو به داخل بدنم باز کرد تصمیم گرفتم بحث رو عوض کنم وگفتم: تو نگفتی کجا کار میکنی چرا سعی میکنی اینقدر مرموزانه رفتار کنی؟
YOU ARE READING
Shady Side
Fanfictionساعت رومیزی که از توی دستش رها شد و روی زمین افتاد تا برای همیشه روی دو نیمه شب ثابت بمونه ، بارون شدیدی که به سرعت با خون روی زمین مخلوط میشد و چشمهایی که برای همیشه به سمت پنجره طبقه دوم خیره موندند ...