_ معجزه زندگی
کسی دستم رو گرفته و کمی فشار داد
زمزمه کردم: هیگوچیکسی اسمم رو صدا میزد ولی انقدر از من دور بود که اصلا نتونستم ببینمش
یه صفحه کامل سفید ، یه دنیای خالی
من مُردم؟ناگهان همه چیز رنگ باخت و سیاهی همه جا رو در برگرفت کسی به شونه ام دست کشید و برگشتم از ترس حتی نمیتونستم نفس بکشم
زنی زیبایی که به طرز عجیبی شبیه من بود دستم رو گرفت و با چشمهای شفاف و آبی زیباش بهم خیره شده بود
درحالیکه از هیجان میلرزم زمزمه کردم:
شما کی هستین؟زن با لبخند ناگهان گونه ام رو بوسید درحالیکه موهامو نوازش میکنه زمزمه کرد: وقتشه برگردی چویای قشنگم
وقتی ناگهان چشمهامو باز کردم تا چند ثانیه برای بدست آوردن هوا تلاش کردم با حالت خفگی به سرفه افتادم ولی انگار حتی توان سرفه کردن هم نداشتم چون با اینکار تمام تنم درد گرفت
خدایا این دیگه چه دردی بود انگار بدنم توی مخلوط کن تیکه تیکه شده و ریه هام پر از دود شده بودند بعد از کمی تلاش برای فهمیدن موقعیتم چشمهام دوباره بسته شدند و دوباره در خلسه فرو رفتم
چشمهامو با زور باز کردم نور خورشید واقعا دیوانه کننده بود اشک گوشه چشمهامو پاک کردم و سعی کردم اطراف رو ببینم
وقتی چشمهام به نور و فضا عادت کرد متوجه اطراف شدمماسک اکسیژن روی صورتم ، دستگاه های مختلف و انواع سُرم ها ، من توی بیمارستان چی کار میکنم؟
این یعنی از آتیش سوزی جون سالم به در بردم ولی چه اتفاقی برای هیگوچی و بقیه افتاده یعنی اون ها حالا آزادند؟تمام این سوالت به طرز بدی منو بی قرار میکردند باید از اینجا بیرون میرفتم ولی حتی نمیتونم یه انگشتم رو تکون بدم و همه جای بدنم درد میکرد
بعد از مدتی تلاش برای تکون خوردن دوباره حس کرختی بهم مسلط شد و توی حالتی مثل خلسه فرو رفتم
هیگوچی اینجا بوداون کنار تختم خم شد و موهامو نوازش کرد اونقدر تعجب کردم که نتونستم چیزی بگم ولی اون اصلا متعجب نبود چه عجیب حتی یه خراش هم برنداشته بود!
با لبخند کنارم نشست و من حتی یک لحظه هم نتونستم از نگاه کردن به چشمهاش خودداری کنم چون چیزی درون اونها فرق کرده بود
با اینکه مُرده این دفعه برخلاف همیشه زندگی توی چشمهاش موج میزد درحالیکه انگار با تمام وجود لبخند میزد زمزمه کرد:دیگه میتونی راحت بخوابی چویا ، ما آزادیم و برای همیشه به خاطر کاری که برامون کردی بهت مدیونیم دیگه هیچ وقت توی این دنیا همدیگه رو نمی بینیم تو ممکنه ما رو فراموش کنی ولی ما همیشه به یاد تو خواهیم بود و سپاسگذارت هستیم حالا راحت بخواب چون میتونی دوباره به زندگی برگردی
YOU ARE READING
Shady Side
Fanfictionساعت رومیزی که از توی دستش رها شد و روی زمین افتاد تا برای همیشه روی دو نیمه شب ثابت بمونه ، بارون شدیدی که به سرعت با خون روی زمین مخلوط میشد و چشمهایی که برای همیشه به سمت پنجره طبقه دوم خیره موندند ...