14. The date in the cemetery

72 14 13
                                    

_ قراری در قبرستان

سه روز از اینکه به خونه برگشتم گذشته
خونه واقعی نه اون توهم تو خالی

همه چیز دقیقا درست مثل زمانی بود که خونه رو ترک کردم میدونستم زیاد توی تخت بودن کمکی به خوب شدنم نمیکنه پس سعی میکردم برخلاف اصرار عمه برای استراحت فعالیت کنم
عجیبه که برخلاف تمام این اتفاق ها توی اتاقم احساس امنیت داشتم
و حالا همه چیز مثل قبل ادامه داشت

امروز بعد از دو روز بالاخره به خودم اجازه دادم تا مثل همیشه به عمارت نگاهی بندازم و روزهای اولی که به اینجا اومدم خیلی دور به نظر میرسید

اون یه عمارت قدیمی ، ترسناک و درعین حال با شکوه بود ولی حالا به یه خرابه تبدیل شده و فقط طبقه همکف کمی ازدست اتیش دور مونده بود
با این حال هیچ چیز دیگه شبیه قبل نمیشد
روزنامه کنار پنجره رو برداشتم و بادیدن تیتر اون لبخند تلخی روی لبهام شکل گرفت

توی روزنامه نوشته شده "عمارت معروف ناکاجیما در آتش سوخت مشخص نشده آتش سوزی تقصیر کیست و به گفته سردبیر و مردم این کار ارواحیه که به ناحق در این خونه کشته شدند و انتقام تلخی برای ناکاجیما ناتسومه است "

ناگهان با صدای در به خودم اومدن و با لبخند به عمه خیره شدم هردومون اتفاقات بدی رو توی این مدت پشت سر گذاشتیم و خسته بودیم و بعد از این اتفاق دیگه نمیتونستم مثل قبل به دنیا نگاه کنم
اون لیوان آبمیوه رو روی میز گذاشت با لحن دلخورانه ای دستش رو به کمرش گذاشت وگفت:
تو باز از تختت بیرون اومدی؟

با لبخند زمزمه کردم: من توی این چند ماه لعنتی مثل یه مُرده روی تخت بیمارستان خوابیده بودم دیگه نمیتونی توی خونه هم مجبورم کنی همه ی روز رو بخوابم دیگه جای نگرانی نیست عمه کویو من کاملا خوب شدم 

اون با اخم زمزمه کرد: متاسفم چویا ولی تو که میدونی چه قدر نگران از دست دادنت بودم من واقعا نمیخوام...
حرفش رو قطع کردم و درحالیکه به سمتش رفتم بغلش کردم و گفتم:
عمه ، قرار نیست دیگه منو از دست بدی لطفا دیگه اینقدر نگران سلامتی من نباش توی این مدت تو بیشتر از من آسیب دیدی و خیلی لاغر شدی من متاسفم که باعث چنین دردسری شدم 
عمه گونه ام رو بوسید و لبخند زد 

نمیدونم چی رو میخواست بگه ولی یه حرفهایی توی چشمهاش بود بعد از چند ثانیه که به هم خیره شدیم
بالاخره گفت:
چویا دوست ندارم با اتفاقات گذشته ناراحتت کنم توی این مدت خیلی در مورد دوستت اوسامو کنجکاو شدم مخصوصا با اینکه اون هم توی صحنه تصادف بود ولی تو چیزی در موردش نپرسیدی

درحالیکه لبم رو با استرس گاز گرفتم زمزمه کردم: اوسامو؟! خب راستش ما تازه با هم آشنا شدیم ، نمیدونم چه طور بگم من میترسم با حقیقت روبه رو بشم چون این تصادف اشتباه من بود 

Shady SideWhere stories live. Discover now