_ بازی آخروقتی به خونه برگشتم از سکوت خونه متعجب شدم عمه توی اتاقش روی تخت نشسته بود و به رو به رو خیره شده بود
برای اینکه به خودش بیاد به در اتاق ضربه زدم ناگهان به سمتم برگشت و پرسید: اونو رو دیدی؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و برای اینکه سوال بارونم نکنه به بهانه شام به آشپزخونه رفتم
وقتی با صدای ناله های خودم از خواب پریدم بادیدن عقربه های ساعت که روی دو نیمه شب ثابت شده بی اختیار لرزیدم و اتفاقات اخیر مثل یه کابوس زنده جلوی پرده ی چشمهام به نمایش دراومدند با حس کردن خشک شدن گلوم به آشپزخونه رفتم
و بعد از کمی جنگ با خودم تصمیم گرفتم پیش عمه بخوابم ولی وقتی به آرومی در اتاقش رو باز کردم تختش رو کامل خالی و به هم ریخته پیدا کردم و با دهنی باز از تعجب به اتفاقات امروز فکر کردمعمه کویو امروز برخلاف همیشه خیلی گوشه گیر و کم حرف بود و حتی در مورد اوسامو هم چیزی نپرسید ، اون الان دقیقا کجاست؟
نکنه... نه این امکان ندارهبا شنیدن صدای ضعیفی که صدام میزد به طرف پنجره رفتم عمه با لباس خواب بلندش کنار پنجره توی هوای سرد ایستاده بود
با دیدنم با لبخند دست تکون داد و قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم به سمت عمارت نیمه سوخته شروع به دویدن کرد
با دیدن این صحنه بی اختیار به سمت بیرون دویدم نباید اجازه میدادم همه چیز دوباره تکرار میشد
ناتسومه مرده بود، خودم سوختنش رو دیده بودم
این نمیتونست واقعی باشه، حتما دوباره داشتم کابوس میدیدمبا این افکار به عمارت رسیدم و نتونستم تشخیص بدم به خاطر تند دویدن یا ترس بود که نفس نفس میزدم
عمه از داخل عمارت نیمه سوخته پشت سرهم صدام میزد و با اینکه میدونستم کسی که اونجاست عمه ی من نیست پا به اون تله ی مرگ گذاشتمعمه با لبخند شیرینی درحالیکه شمعی رو جلوی صورتش گرفته به استقبالم اومد و زمزمه کرد:
بالاخره دوباره همدیگه رو دیدیموقتی این جملات با صدای ناکاجیما ناتسومه از دهن عمه خارج شد حس کردم که مثل یک مجسمه سنگی طلسم شده به زمین دوخته شدم و قدرت تکلمم رو از دست دادم
ناتسومه با خوشحالی گونه ام رو لمس کرد و زمزمه کرد: تو پسر شجاعی هستی ولی هیچکس نمیتونه از خشم من فرار کنه من خود مرگم تو نمیتونی مرگ رو دور بزنی
با شنیدن این حرفهای آشنا با لکنت زمزمه کردم: عمه کجاست چه بلایی سرش اوردی؟
ناگهان پوست صورتش موج برداشت و درهم پیچید
جیغ زدم و قدمی به عقب برداشتم و در عین ناباوری صورت و هیکلش به شکل خودش برگشت و زمزمه کرد: عمه ات اینجا نیست من فقط از ظاهرش استفاده کردم تا گمراهت کنم تو سعی کردی ارواح کسایی که کشتم رو آزاد کنی و منو بکشی ولی حتما نمیدونستی یه جادوگر هرگز نمیمیرهبعد با لبخند زشتی ادامه داد:
من هیچ وقت از گناهی که کردی نمیگذرم تو اون ها رو به ازای زندانی شدنت تا ابدیت آزاد کردی ، تو یه احمقی چون فکر کردی با این کار روح اونها رو آزاد میکنی ولی روح خودت رو گیر انداختیدرحالیکه کم کم رنگهای دروغین دنیای پوشالی که ساخته بود محو میشدند و حقیقت زشت این دنیا در مقابلم پدیدار میشد به اشتباهاتی که کرده فکر کردم
عمه یا اوسامو هیچ وقت درمورد تصادف یا اتفاقات قبل چیزی نپرسیدند و خیلی راحت با همه چیز کنار اومدندناکاجیما ناتسومه با جعل کردن هویت نزدیکانم خیلی راحت فریبم داد و چه قدر ساده بودم که فکر میکردم همه چیز تموم شده و مستحق یه زندگی معمولی و پر از ارامشم
درحالیکه اشکهام به زودی پهنای صورتم رو فرا گرفتند با بغض زمزمه کردم:
من هیچ وقت بهوش نیومدم!روح شیطانی درحالیکه از تاریکی به سمتم قدم برداشت به شکل اوسامو دراومد با گرفتن بازوهام مهارم کرد با لبخند وحشتناکی زمزمه کرد:
من هرگز نمیتونم به خیانت کارها اجازه برگشت بدم ... به زندگی ابدی جدید و پر از شکنجه ات خوش اومدی چویا...______________________
سخنان پایانی
داستان "بخش تاریک" امروز به پایان خودش رسید
جا داره از همه خواننده های عزیز برای همراهیشون تقدیر و تشکر کنممرسی که همراه داستان بودید و نظراتتون رو برام فرستادید امیدوارم که داستان مورد قبولتون واقع شده باشه
این داستان رو چند سال پیش وقتی جوانتر بودم نوشتم و به صورت فن فیک و انیمه ای نبود پس بازگردانیش کردم
امیدوارم به خاطر پارت اخر و این پایان زیاد ناراحت نشده باشید وقتی به صورت فن فیک بازگردانیش کردم میخواستم توی پارت قبل با پایان خوش تمومش کنم ولی واقعا دلم نیومد
فکر میکنم یه پایان تلخ و واقع گرایانه بهتر از یه پایان خوش معمولی باشه و به خاطر اتفاقات این داستان به نظرم پایان تلخ بهتر بود
امیدوارم بتونم کامنتهاتون رو در مورد کلیت داستان و کارکترها داشته باشم و بازم به خاطر همراهیتون ممنونم امیدوارم در داستانهای بعدی پایان خوش و موضوعات بهتری رو بتونم ارائه بدم
شاد و پیروز باشید⚘❤
_ AuthorNimChan
YOU ARE READING
Shady Side
Fanfictionساعت رومیزی که از توی دستش رها شد و روی زمین افتاد تا برای همیشه روی دو نیمه شب ثابت بمونه ، بارون شدیدی که به سرعت با خون روی زمین مخلوط میشد و چشمهایی که برای همیشه به سمت پنجره طبقه دوم خیره موندند ...