نمی تونستم نفس بکشم. با حس خفگی گفتم:
- دخترهای زیبای زیادی وجود داره.
پدر جوری بهم نگاه می کرد که انگار مایهی افتخار و شعفش بودم.- تو دستگاه مافیا دختر های زیبای زیادی وجود نداره
قهقهی بلندی زد و ادامه داد:
- تو راه ورود ما به مافیای سئول هستی، جیزل-ولی پدر، من پونزده سالمه. نمیتونم ازدواج کنم.
انگار که از حرفم خوشش نیومده باشه، ژست بی حوصلهای گرفت و جواب داد:
- اگه من موافق باشم، میتونی. قوانین چه اهمیتی واسه ما دارند؟دسته های صندلی رو محکم چنگ زدم، سرانگشتهام از شدت فشار داشتند سفید میشدند، ولی من دردی حس نمیکردم. بی حسی در سرتاسر بدنم به جریان افتاده بود.
- ولی من به لی سانگمین گفتم عروسی باید تا زمانی که تو هجده ساله بشی، به تاخیر بیفته. چون طی جلسهمون با پارک هوسوک مادرت مصمم پاشو توی یک کفش کرده بود که باید اول به سن قانونی برسی و مدرسهات رو تموم کنی، بعد عروسی رو بگیریم. پارک هم مهربونی به خرج داد و گذاشت مادرت با التماسهاش تحت تاثیر قرارش بده.
پس رئیس به پدرم گفته بود عروسی باید به تاخیر بیفته. وگرنه پدر خودم میخواست همین الان منو بندازه تو بغل شوهر آیندهام. شوهرم. موجی از حس بد به سرعت توی وجودم جاری شد. من فقط دوتا چیز راجع به تهیونگ میدونستم؛ اول اینکه قرار بود وقتی پدرش بازنشسته یا فوت شد، رهبر کل مافیای سئول بشه. و دوم اینکه بخاطر شکستن گردن یه نفر با دست های خالی بهش لقب 'نائب پلید' داده بودند.
نمیدونستم اون چندسالشه. دخترعموم میسو مجبور شده بود با مردی که سی سال ازش بزرگتره ازدواج کنه. تهیونگ نمیتونست انقدر پیر باشه چون پدرش هنوز بازنشسته نشده بود. حداقل امیدوار بودم که اینطور باشه.
یعنی اون آدم بی رحمی بود؟اون گردن یه مرد رو شکونده بود و قرار بود رهبر کل مافیای سئول بشه.زیرلب زمزمه کردم:
- پدر لطفا مجبورم نکنید با اون مرد ازدواج کنم.چهرهاش تو هم رفت.
- تو با تهیونگ ازدواج میکنی. من با لی سانگمین، پدر تهیونگ، سر این موضوع توافق کردم؛ ما باهم دست دادیم. تو زن خوبی برای تهیونگ میشی و وقتی هم که برای جشن نامزدی همو ملاقات کردید، مثل یه خانم مطیع و سربه زیر برخورد میکنی.تکرار کردم:
- جشن نامزدی؟
صدام از یه فاصله ی دور به گوش خودم رسید، انگار که یه پردهی غبارآلود روی گوشهامو پوشونده باشه.- البته. جشن نامزدی راه خوبی برای حفظ پیوند بین خانوادههاست؛ و این فرصت رو به تهیونگ میده تا ببینه قراره از این معامله چی نصیبش بشه. ما نمیخوایم نا امیدش کنیم.
- کِی؟
گلومو صاف کردم ولی بغضم هنوز سرجاش بود. دوباره تکرار کردم:
- جشن نامزدی کِیه؟- آگوست. هنوز تاریخ دقیقی مشخص نکردیم.
یعنی دوماه دیگه. هاج و واج سرمو تکون دادم.همیشه عاشق دیدن فیلم های عاشقانه بودم و هر وقت زوج توی فیلم با هم ازدواج می کردند، به این فکر میکردم که عروسی خودم چطوری میشه. همیشه تصور میکردم قراره پر از هیجان و عشق باشه. بلندپروازیهای پوچ یه دختر احمق.
- پس این اجازه رو دارم که برم مدرسه؟حتی اگه فارغ التحصیل میشدم هم چه اهمیتی داشت؟ من هیچ وقت نمیتونستم کالج برم. هیچ وقت نمی تونستم کار کنم. تنها کاری که اجازه داشتم انجامش بدم گرم کردن تخت شوهرم بود. بغض با شدت بیشتری گلومو گرفت و هجوم اشکها چشمهامو سوزوند ولی نذاشتم سرازیر بشند. پدر از اینکه کنترل احساساتمون رو از دست بدیم، متنفر بود.
- آره. من به سانگمین گفتم تو به یه دبیرستان دخترانه میری، و اونم به نظر راضی میومد.
البته که راضی بود. نمیتونست ریسک کنه و منو جایی نزدیک پسرها بفرسته.- حرف دیگهای نیست؟
- فعلا نه.
درحالی که انگار توی خلسه بودم از دفتر بیرون اومدم. من چهارماه پیش پونزده ساله شده بودم. تولدم مثل یه قدم بزرگ به سمت آیندهام محسوب میشد و فوق العاده بابتش هیجان داشتم. منه احمق! حالا زندگیم قبل از اینکه شروع بشه، به پایان رسیده بود. همه چیز از قبل واسم برنامه ریزی شده بود.
***
اون ستاره کوچولو اون پایین فشار بدید ازم حمایت کنین مرسی🥺😘
YOU ARE READING
¬تعهد [کامل شده]
Fanfiction¬تعهد [کامل شده] کاراکتر: جیزل، تیونگ، لوکاس، نینگ نینگ، وونیانگ، فیلیکس و نیکی. ژانر: عاشقانه، مافیایی، اکشن. 'خلاصه' جیزل اوچیناگا در یکی از خانوادههای برجستهی مافیایی در بوسان به دنیا اومده و پرنسسیه که بهواسطه زیباییش شناخته شده است. خیلی...