پارت سیزدهم

380 60 7
                                    

هیاهو و همهمه‌ی پشت در تقریبا خوابیده بود، البته به جز سر و صداهای لوکاس که هنوز داشت با فریاد یه سری پیشنهاد بیشرمانه راجع به کارهایی که من و تیونگ می‌تونستیم باهم بکنیم، می‌داد.

تیونگ فریاد زد:
- خفه شو، لوکاس. برو یه فاحشه واسه خودت پیدا کن و بکنش.

سکوت پشت در حکم‌فرما شد. چشم‌هام سرگردون روی تخت دومتری‌ای که وسط اتاق قرار گرفته بود، گشت زد و ترس وجودمو فرا گرفت. تیونگ برخلاف لوکاس، امشب و برای همیشه فاحشه‌ی خودشو واسه کردن در اختیار داشت. بهای بدن من با پول پرداخته نشده بود ولی شاید هم شده بود. دست‌هامو دور شکمم پیچیدم و سعی کردم وحشتمو سرکوب کنم.

تیونگ با حالت شکارچی‌طوری روی صورتش، به سمتم برگشت. پاهام به لرزه افتادند. شاید اگه غش می‌کردم بیخیالم می‌شد، و حتی اگه به هوشیار بودنم اهمیتی نمی‌داد و هرطور که شده کارشو باهام می‌کرد، حداقل اون‌طوری چیزی به خاطر نمی‌آوردم. وقتی کتش رو روی مبل تک نفره‌ی کنار پنجره انداخت، عضلات بخش داخلی بازوش منقبض شدند. اون مجموعه‌ای از نیرو و قدرت بود و منم احتمالا از شیشه و بلور ساخته شده بودم. یه تماس اشتباه کافی بود تا مثل شیشه خرد و خاکشیر بشم.

تیونگ بدون اینکه عجله‌ای داشته باشه، با نگاهش مشغول تحسینم شد. چشم‌هاش با گذر از هرجای بدنم، به عنوان یکی از دارایی‌هاش نشونم می‌کردند، کلمه‌ی "مالِ من" بار‌ها و بار‌ها روی پوستم کشیده شد.

- وقتی پدرم بهم گفت قراره با تو ازدواج کنم، گفت تو زیبا‌ترین زنی بودی که بوسان می‌تونست بهمون تقدیم کنه، حتی خیلی زیباتر از هر زنی توی سئول

تقدیم؟ انگار من یه تیکه گوشت بودم. دندون‌هامو توی زبونم فرو کردم.

ادامه داد:
- حرفشو باور نکردم.
آروم به سمتم اومد و کمرمو گرفت. نفسمو حبس کردم و خودمو وادار کردم که بی‌حرکت به سینه‌‌اش خیره بمونم. سرشو به پایین خم کرد تا جایی که دهنش کمتر از دو‌ سانت با گردنم فاصله داشت.
- ولی راست می‌گفت. تو زیبا‌ترین زنی هستی که تا حالا دیدم، و امشب، مال من می‌شی.
لب‌های داغش پوستمو لمس کردند. می‌تونست وحشتی رو که توی رگ‌هام نبض می‌زد حس کنه؟ فشار دست‌هاش روی کمرم بیشتر شد. اشک‌هام به کره چشمم فشار میاوردند ولی جلوی ریزششون رو گرفتم. من گریه نمی‌کردم، اما حرف‌های گریس بلند توی مغزم تکرار شد. اون طوری وحشیانه می‌کنتت که به خون بیفتی.

قوی باش، جیزل. من از خاندان اوچیناگا بودم. حرف‌های نینگ‌نینگ به سرعت به ذهنم هجوم آورد. اجازه نده مثل یه فاحشه باهات رفتار کنه.

- نه!
واژه‌ی "نه" مثل فریادی که سربازها توی جنگ موقع حمله سر می‌دادند از ته گلوم ناخودآگاه به بیرون پرت شد. خودمو از آغوشش بیرون کشیدم و چند قدم به عقب تلو تلو خوردم. همه چیز ساکن و بی‌حرکت به نظر می‌رسید. من الان چیکار کردم؟

¬تعهد [کامل شده] Where stories live. Discover now