سی ماه بعد
هوا انقدر سرد بود که نفسم بین لبهام بخار میشد. حتی کت ضخیمم هم نمیتونست در برابر زمستون سرد بوسان ازم محافظت کنه. در حالی که برف زیر بوتهام قرچ قرچ میکرد، پشت مادر از پیاده رو به سمت ساختمون آجری قدم برمیداشتم، مکانی که لوکس ترین فروشگاه لوازم عروسی رو توی خودش جا داده بود. کانگ با فاصلهی کمی سایه به سایه دنبالمون میومد. یکی دیگه از افراد پدر هم پشت خواهرهام درحال حرکت بود.
با چرخش در فلزی وارد سالن پر نور فروشگاه شدیم. صاحب مغازه به همراه دوتا دستیارهاش بلافاصله برای احوالپرسی به سمتمون اومد و با صدای پر عشوهای گفت:
- تولدتون مبارک جیزل شی.به زور لبخند زدم. تولد هجده سالگیم باید روز جشن و شادی میبود ولی الان صرفا این معنا رو داشت که یک قدم دیگه به ازدواج با تیونگ نزدیکتر میشم. از اون شبی که انگشت استیون رو قطع کرده بود، دیگه ندیده بودمش. در طول سی ماه گذشته هربار واسهی تولدم، تعطیلات کریسمس، روز ولنتاین و سالگرد نامزدیمون، جواهرات گرون قیمت فرستاده بود و در واقع این حداکثر ارتباطمون بود. البته عکسهاشو به همراه زنهای دیگه روی اینترنت دیده بودم ولی اگه خبر نامزدیمون امروز به بیرون درز میکرد، حتی انتشار اون عکسها هم متوقف میشد. چون در اون صورت سعی میکرد که حداقل دیگه در ملاعام با فاحشههاش ظاهر نشه.
خودمو با این تصور که دیگه باهاشون نمیخوابه گول نمیزدم. برام مهم نبود. تا وقتی زنهای دیگهای رو داشت که باهاشون بخوابه، به فکر همچین کارهایی با من نمیفتاد.
صاحب فروشگاه با صدای بلند و پرهیجانی گفت:
- اگه درست خبردار شده باشم، عروسیتون شیش ماه دیگه است، درسته؟
تنها کسی بود که به نظر هیجان زده میومد. تعجبی هم نداشت، قرار بود امروز کلی پول به جیب بزنه. این عروسی نشونگر اتحاد نهایی بوسان و سئول بود بنابراین باید طی یک مراسم باشکوه و مجلل برگزار میشد. هزینهاش مهم نبود.سری به منظور تایید براش تکون دادم. ۱۶۶ روز تا تعویض این قفس طلایی با یه قفس دیگه، مونده بود. نینگ نینگ بهم نگاه کرد. از نگاهش مشخص بود چه فکری در مورد این موضوع تو ذهنشه ولی برخلاف همیشه دهنشو بست و حرفی نزد. بالاخره تو اواسط شونزده سالگی، تقریبا یاد گرفته بود کنترل احساساتش رو به دست بگیره و طغیانات درونیش رو بروز نده.
صاحب مغازه به سمت سالنی که اتاق پرو توش قرار داشت، راهنماییمون کرد. کانگ و بقیه بادیگاردها پشت پرده های کشیده شده، منتظر موندند. نینگ.نینگ و وونی خودشونو روی مبل سفید وسط سالن پرت کردند و مادر شروع به گشتن میون لباس عروسهایی که به نمایش گذاشته شده بودند کرد. وسط سالن ایستاده بودم. تماشای همهی اون تورها، ابریشمها، پارچههای توری و گلدوزی شدهی سفید و فکر کردن به اینکه هر کدومشون به چه منظوریاند، داشت خفهام می کرد. من به زودی یه زن متاهل میشدم. یه سری جملهی عاشقانه روی دیوارهای سالن به چشم میخورد که با فکر کردن به واقعیت تلخ زندگیم، مثل طعنه و متلک به نظر میومدند. عشق چی بود به جز یه رویای احمقانه؟
ESTÁS LEYENDO
¬تعهد [کامل شده]
Fanfic¬تعهد [کامل شده] کاراکتر: جیزل، تیونگ، لوکاس، نینگ نینگ، وونیانگ، فیلیکس و نیکی. ژانر: عاشقانه، مافیایی، اکشن. 'خلاصه' جیزل اوچیناگا در یکی از خانوادههای برجستهی مافیایی در بوسان به دنیا اومده و پرنسسیه که بهواسطه زیباییش شناخته شده است. خیلی...