پارت بیست و پنجم

337 50 9
                                    

"جیزل"

با حس درد عجیبی تو سرم به سختی چشمام رو از هم باز کردم اولین چیزی که دیدم لبخند زیبای دکتر یونا بود و پشت سر اون تیونگ با چشمام لرزان اضطراب وصف نشدنی.
یونا با اون چشمای زیباش بهم زل زد

_خوبی عزیزم؟!

_یکم سرم درد میکنه

_مشکلی نیست، طبیعیه.

به  قرص های رو عسلی اشاره کرد

_برات دارو اوردم هروقت احساس کردی قراره دوباره بهت حمله دست بده، از اون بخور.

درمانده بهش زل زدم

_کی خوب میشم؟!

یونا ادمی نبود که چیزیو مخفی کنه، شایدم فکر میکرد این مسائل رو نباید از بیمار مخفی کرد.
پس طوری که مخاطب حرفامش جفتمون باشه نگاهشو بین من و تیونگ چرخوند

_خب بستگی به خودت داره، جیزل.تو باید ارامش داشته باشی باید از اضطراب دور باشی
تیونگ کلافه دستی تو موهاش کشید
یونا از جاش بلند شد و بعد از خداحافظی اتاق و ترک کرد.

تیونگ نزدیکم شد و دستی تو موهام کشید و نوازش کرد و کلمه ای به زبون اورد که هیچ وقت فکر نمیکردم از مردی مثل اون بشنوم

_ببخشید

در جوابش هیچ جمله یا کلمه‌ای  نمیشناختم که بکار ببرم فقط به چشماش زل زدم، اون تیله های مشکی عمیق پر بوداز درماندگی  و پشیمونی.
دستم و رو دستش گذاشتم

_مادرت چیشد؟!

با چیزی که شنیدم نفسم تو سینم حبس شد

_وقتی نه سال داشتم خود کشی کرد

_متاسفم

میخواستم بیشتر بدونم ولی  دلم نمیخواست فکر کردن به گذشته اذیتش کنه اون طور که فهمیده بودم مادرش براش خیلی با ارزش بوده.
دستمو رو گونش گذاشتم از حرکتم جاخورد ولی عقب نکشید لبمو خیس کردم و سعی کردم کنجکاویم و سرکوب کنم.
پرسید
_خیلی درد میکنه؟!

برای یه لحظه نفهمیدم چی پرسید دستی رو سرم کشید.
_اهوم ولی صحبت کردن باعث میشه دردش کمتر بشه
_چطوری؟!
_حواسم و از دردش پرت میکنه.

اینبار جرائتم و جمع کردم و پرسیدم.

_میتونی بیشتر از مادرت برام بگی؟

نفس عمیقی کشید
_پدرم کتکش میزد، بهش تجاوز میکرد. من کوچیک بودم ولی میفهمیدم داره چه اتفاقی می افته، مادرمم دیگه نمیتونست تحمل کنه مجبور شد مچ دستاش و ببره و با هیروئین اوردوز کنه

با تاسف گفتم

_ولی نباید تو و لوکاس رو تنها میذاشت

_من پیداش کردم.

از شدت شوک سرم به سرعت بالا اومد و بهش خیره شدم

_تو مادرت و بعد از اینکه رگ هاشو زد پیدا کردی؟

¬تعهد [کامل شده] Where stories live. Discover now