.
نینگ نینگ به پشت سرم خیره شد. خوشحال بودم که نمیتونستم واکنش تیونگ رو ببینم.
- اما...- همین الان!
دست نیکی رو گرفت و به همراه وونی از راهرو خارج شد. فکر نمی کردم اولین ملاقاتم با شوهر آیندهام بتونه بدتر از این پیش بره. در حالی که خودمو آماده مواجهه با تیونگ میکردم، برگشتم و با اون و آدمهاش روبرو شدم. انتظار داشتم خشم و عصبانیتش رو ببینم ولی به جاش متوجه یه پوزخند روی صورتش شدم. لپهام از خجالت و شرمندگی میسوختند و حالا با سه تا مرد توی راهرو تنها بودم، و معدهم به هم میپیچید. مادر اگه میفهمید برای اولین دیدارم با تیونگ لباس درست حسابی نپوشیدم قطعا وحشت میکرد. یکی از پیرهنهای ماکسی مورد علاقهام که آستینهاش تا آرنجم میرسیدند تنم بود و به خاطر پوششی که پارچه لباس بهم میداد، خوشحال بودم. دستهامو جلوی بدنم بهم گره کردم و در حالی که مطمئن نبودم دقیقا چی کار باید بکنم، گفتم:
- بابت رفتار خواهر و برادرم عذر می خوام. اونها...
دنبال کلمهای به جز "بیادب" میگشتم.صدای تیونگ رو شنیدم که به سادگی گفت:
- میخواستند از تو محافظت کنند.
صداش آروم، عمیق و بی احساس بود. ادامه داد:
- این برادرمه، لوکاس.لبهای لوکاس با یه نیشخند بزرگ کش اومدند. خیلی خوشحال بودم که سعی نکرده بود دستمو بگیره. فکر نمیکردم در صورتی که یکیشون کمی نزدیک تر میشد، از پس حفظ کردن آرامشم برمیومدم.
- و این هم دست راستمه، سزار.
سزار خیلی کوتاه سری برام تکون داد و دوباره مشغول وظیفهاش که دید زدن راهرو بود، شد. منتظر چی بود؟ ما آدمکش پشت درهای مخفی پنهان نکرده بودیم.نگاهمو معطوف به چونهی تیونگ کردم و امیدوار بودم اینطور به نظر بیاد که دارم به چشمهاش نگاه می کنم. قدمی عقب برداشتم و گفتم:
- من باید برگردم پیش خواهر برادرم.چهرهی تیونگ انگار که بدونه اوضاع از چه قراره حالت زیرکانهای گرفت، ولی برام مهم نبود که بفهمه چقدر معذبم و تا چه حد باعث ترسیدنم میشه. صبر نکردم تا مرخصم کنه، اون هنوز نه شوهرم بود و نه نامزدم. سریع برگشتم و ازشون دور شدم. از اینکه شروع به دویدن نکرده بودم به خودم افتخار میکردم.
***
مادر داشت لباسی رو که پدر برای مراسم انتخاب کرده بود هی از پایین می کشید. نینگ نینگ اسم مراسم رو گذاشته بود، مراسم نمایش کالا. انگار که من کالا باشم و بخوان طی این مراسم به نمایشم بذارند. مهم نبود مادر چقد میکشید لباس دیگه از این بلند تر نمیشد با عدم اطمینان به خودم توی آینه خیره شدم. تا حالا این شکلی لباس نپوشیده بودم. پیرهنی مشکی به کمر و باسنم چسبیده بود، تنگیش تا بالای رونهام ادامه داشت و بالا تنهش از یه دکلته طلایی با نگین های مشکی تشکیل شده بود.
-من نمیتونم این لباس رو بپوشم.
YOU ARE READING
¬تعهد [کامل شده]
Fanfiction¬تعهد [کامل شده] کاراکتر: جیزل، تیونگ، لوکاس، نینگ نینگ، وونیانگ، فیلیکس و نیکی. ژانر: عاشقانه، مافیایی، اکشن. 'خلاصه' جیزل اوچیناگا در یکی از خانوادههای برجستهی مافیایی در بوسان به دنیا اومده و پرنسسیه که بهواسطه زیباییش شناخته شده است. خیلی...