پارت بیست و یکم

395 57 22
                                    

نور افتاب به پشت پلکای بستم میتابید چندبار پلک زدم تا بهش عادت کنم
تو اغوش تیونگ بودم پشتم خوابیده بود و دستاش دور بازو هام بود سمتش چرخیدم به نظر خواب بود، چشمم به ساعت دیجیتال گوشه تخت افتاد ساعت ۹:۲۰ بود از دیروز صبح که حالم بد شد دیگه از این تخت جدا نشده بودم ولی تیونگ چرا تا این موقع هنوز خواب بود دستم و از رو بازوهاش بالا اوردم و موهاش که رو پیشونی بلندش ریخته شده بود رو لمس کردم موهاش رو از رو پیشونیش کنار زدم حالا صورتش بیشتر دیده میشد اون پوست سفیدش اون چشمهای سیاهش که مثل سیاه چاله ها وقتی بهشون زل میزدم داخلشون غرق میشدم چشمهایی که همیشه داخلشون حس اعتماد رو میدیدم چشمام پایین تر اومد رو لبهام خوش فرمش متوقف شد به ساده ترین حالت رو هم افتاده بودن ولی وقتی میخندید زیباترین لحظات زندگیم رو میساخت
دقیقا ازکی این احساسات سراغم اومده بود؟!شاید وقتی شب عروسی اجازه داد تو اغوشش گریه کنم شاید وقتی که به رستوران مورد علاقش بردم و باهام وقت گذروند یادمه قبل از عروسی از هرچی مرتبط با تیونگ متنفر بودم ولی حالا اینطوری تک تک اجزا صورتش رو ستایش میکردم این شعله چه حسی بود که درونم زبانه میکشید؟! دستم و از بالا سرش پایین اوردم و شصتم رو لبش کشیدم صورتش کمی لرزید در حالی که به لباش خیره بودم حس کردم چشمهای تیونگ باز شد، اون رهبر بود، رهبر یه باند مافیایی پس تعجبی نداشت که کوچیکترین لمس اونو بیدار کنه اون مجبور بود همیشه اینطوری با احتیاط بخوابه
نگاهم بالاتر بردم و به چشماش خیره شدم، دوباره داشتم دورن اون سیاه چاله های عمیق خودم رو گم میکردم لبخندی رو لباش بود شاید زیباترین قاب دنیا لبخند های تیو بود ذهن اونو نمیتونستم بخونم ولی خودم فقط به یچیز فکر میکردم سرم بیشتر بهش نزدیک کردم و اروم ولی عمیق گونی لبای نرمش رو بوسیدم اون عضو مافیا و یه مرد خشن بود ولی صورتش زیادی لطیف بود و من عاشقش بودم بدون اینکه نگاهی بهش بندازم ازش جدا شدم و سمت حموم رفتم برام گنگ بود چرا اون لحظه نتونستم تو چشماش نگاه کنم ما زن شوهر بودیم و بدن لخت همدیگه رو دیده بودیم پس چرا حالا شرم سراغم اومده بود، شایدم شرم نبود فقط یه دلبری ساده بود برای دل تیونگ که بتونم حسابی بلرزونمش
بعد از یه دوش کوتاه حولم و پوشیدم و از حموم بیرون اومدم هنوز رو تخت بود داشت به تلفن حرف میزد سریع از فرصت استفاده کردم سمت کمد رفتم حالا که تیو پشت به من بود سریع لباسام رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم، نینگ نینگ سحرخیز بود حتما تا حالا بیدار شده بود
از پله ها پایین رفتم سر صداهایی از اشپز خونه میومد، صدای خنده های نینگ نینگ بود سمت اشپز خونه چرخیدم و نینگ نینگ و مین‌یانگ و تو اشپز خونه دیدم نینگ نینگ هنوز داشت میخندید اون دختر کنترل زیادی رو خنده هاش نداشت به نظر میومد با مین یانگ مثل در و تخته جور شده بودن باهم تو اشپزخونه مشغول اشپزی بودن مین یانگ اروم یچیزایی میگفت و نینگ نینگ بلند بلند میخندید
_صبح بخیر
هردوشون به سمتم چرخیدن مین یانگ با مهربونی همیشگیش لبخندی زد
_صبح بخیر دخترم
وقتی اینطوری"دخترم"صدام میزد حس قشنگی بهم دست میداد مثل مادر بزرگایی که عاشق نوه هاشونن چیزی که من از داشتنش محروم بودم ولی بنظر مین یانگ میتونست مثل یه مادربزرگ خوب برام باشه
نینگ نینگ حالا خنده های بلندش رو کنترل کرده بود و به سمتم قدم برداشت به ساعت مچی رو دستش اشاره کرد
_فک نکنم این ساعت صبح محسوب بشه

¬تعهد [کامل شده] Where stories live. Discover now