پارت سوم

368 52 20
                                    

گریه‌ام بند نمیومد. سرم روی پاهای نینگ‌نینگ بود و اون داشت موهامو نوازش می‌کرد. نینگ‌نینگ سیزده سالش بود و فقط هجده ماه از من کوچیک‌تر بود اما امروز اون هجده ماه به معنای تفاوت بین آزادی و زندگی توی یه زندان عاری از عشق بود. خیلی تلاش کردم به خاطر این موضوع ازش دلخور نشم. اون تقصیری نداشت.

نینگ نینگ با صدای آرومی گفت:
-می‌تونی سعی کنی دوباره با پدر حرف بزنی. شاید نظرشو عوض کنه.

- نمی‌کنه.

- شاید مامان بتونه متقاعدش کنه.

طوری حرف می زد که انگار مثلا پدر تا حالا اجازه داده بود یه زن براش تصمیم بگیره. با ناراحتی گفتم:
- هیچکس نه می‌تونه حرفی بزنه و نه کاری بکنه که باعث تغییر نظرش بشه.
مادر رو از وقتی که فرستاد بودتم دفتر پدر ندیده بودم. احتمالا بخاطر کاری که منو محکوم به انجامش کرده بود، نمی تونست باهام رو در رو بشه.

- اما جیزل...

سرمو بلند کردم و اشک‌هامو از روی صورتم پاک کردم. نینگ نینگ با اون چشمهای زیبا و خاصش که دلسوزی توش موج می‌زد بهم خیره شده بود، همون چشم های زیبایی که مثل چشم‌های خودم به رنگ قهوه‌ای  بود . با این تفاوت که چشمهای من گرد تر بود،  و چشمهای اون کشیده و خیلی زیبا . پدر گاهی گربه وحشی صداش می‌کرد؛ در واقع این یه جور ابراز علاقه‌اش محسوب می‌شد.
- اون با پدر ته‌یونگ توافق کرده، اون‌ها باهم دست دادند.

- یعنی همدیگرو ملاقات کردند؟!

منم از این موضوع متعجب بودم. چطور وقت کرده بود رئیس مافیای سئول رو ملاقات کنه اما وقت نکرده بود به من چیزی در مورد برنامه هاش و اینکه قراره مثل یه فاحشه‌ی آبرومند بفروشتم، بگه؟ تلاش کردم از شر ناامیدی و یاسی که سعی داشت وجودمو پر کنه، خلاص بشم.

- این چیزیه که پدر بهم گفت.

- حتما یه راهی برای خلاصی از این موضوع هست که بتونیم انجامش بدیم.

- نیست.

- ولی تو حتی هنوز اون مرد رو ندیدی. حتی نمی‌دونی چه شکلیه! ممکنه زشت باشه، چاق و پیر باشه.

زشت، چاق و پیر. ای کاش این‌ها تنها ویژگی‌های ته‌یونگ باشند که نیاز به نگرانی داشتند.
- بیا گوگلش کنیم. حتما تو اینترنت ازش عکس هست.

نینگ نینگ سریع بلند شد و لپتاپم رو از روی میز آورد، بعدشم جوری کنارم نشست که شونه‌اش به شونه‌ام چسبید.

یه تعداد عکس و مطلب راجع به ته‌یونگ پیدا کردیم. اون سردترین چشم‌های رو که تا حالا دیده بودم داشت. می‌تونستم خیلی خوب تصور کنم که چشم‌هاش قبل از شلیک گلوله تو مغز قربانی‌هاش، چطوری به نظر می‌رسیدند.

نینگ نینگ با شگفتی گفت:
- از همه خوشتیپ تره
همین‌طور بود. اون توی همه‌ی عکس‌ها از بقیه کسانی که کنارش ایستاده بودند، خوش تیپ تر بود  . مقاله ها ته‌یونگ رو وارثِ تاجر و کلاب‌دار معروف، لی سانگمین ،  خطاب کرده بودند. تاجر! شاید از بیرون اینطوری بنظر می‌رسید. اما در واقع همه می‌دونستند سانگمین واقعا چیکاره ست؛ ولی قطعا هیچ کس انقدر احمق نبود که چیزی راجع بهش بنویسه.

- توی هر عکس با یه دختر جدیده.

به صورت بی احساس شوهر آینده‌‌ام خیره شدم. تو روزنامه به عنوان پرطرفدارترین مرد مجرد سئول و وارث صدها میلیون دلار معرفی شده بود. ولی بهتر بود می‌گفتند وارث حاکمیت مطلق مرگ و خون.

نینگ نینگ با اوقات تلخی گفت:
- خدایا، دختر‌ها دارند خودشونو پرت می‌کنند روش. اون خیلی جذابه.
به تلخی گفتم:
- می‌تونند داشته باشنش.
توی دنیای ما، غالبا زیر یه ظاهر زیبا، یه هیولا پنهان شده بود. دخترهای جامعه ظاهر جذاب و ثروتشو می دیدند. فکر می‌کردند اون مود پسرِ بد بودن صرفا یه بازیه. چاپلوسیِ کاریزمای شکارچی‌طورش رو می‌کردند چون از وجودش قدرت ساطع می‌شد. ولی چیزی که اون‌ها نمی‌دونستند این بود که زیر لبخند متکبرانه‌اش خون و مرگ در کمین نشسته بود.

خیلی سریع و یهویی از جام بلند شدم و گفتم:
- باید با کانگ حرف بزنم.

کانگ تقریبا پنجاه سالش بود و زیردست وفادار پدرم محسوب می‌شد. اون بادیگارد من و نینگ نینگ هم بود. کانگ همه چیز رو راجع به همه کس می‌دونست. مادر معتقد بود شایعه پراکنی می‌کنه. اما اگه فقط یه نفر وجود داشت که چیز بیشتری از ته‌یونگ بدونه، اون فرد قطعا کانگ بود.

***

لطفا رای بدین ازم حمایت کنین😘😘🥺

¬تعهد [کامل شده] Where stories live. Discover now