پارت ششم

362 63 14
                                    


لی سانگمین رو به بقیه پیشنهاد داد:
-شاید عروس آینده و شوهرش بخوان چند دقیقه‌ای با هم تنها باشند؟
چشم‌هام به سرعت به سمتش حرکت کردند و نتونستم شگفت‌زدگیم رو به موقع مخفی کنم. تیونگ متوجه شده بود ولی به نظر نمیومد براش مهم باشه.

پدر لبخند زد و به سمت در برگشت تا اتاق رو ترک کنه. نمی‌تونستم باور کنم داره این کار رو می‌کنه.

کانگ پرسید:
- لازمه بمونم؟
رو بهش لبخند کوچیکی زدم که با سرتکون دادن پدر محو شد.
- بذار یه چند دقیقه تنها باشند.
لی سانگمین چشمکی رو به تیونگ زد و بعد همه یکی یکی اتاق رو ترک کردند تا جایی که فقط تیونگ ، نیکی و من مونده بودیم.

صدای تند پدرم اومد:
-نیکی، همین الان بیا بیرون.

نیکی با بی‌میلی دستمو رها کرد و از اتاق بیرون رفت، ولی قبل از رفتنش کشنده ترین نگاهی رو که یه بچه‌ی پنج ساله بلد بود بندازه حواله‌ی تیونگ کرد. این حرکتش باعث شد تیونگ لب‌هاشو با سرگرمی رو به جلو جمع کنه. حالا در بسته شده بود و ما دو تا تنها بودیم. منظور پدر تیونگ از چشمک زدن چی بود؟

سرمو بالا بردم و بهش نگاه کردم از پنجره به بیرون خیره شده بود و حتی یه نگاه خشک خالی هم نثارم نکرد. انگار مثل فاحشه‌ها لباس پوشیدنم هم نتونسته بود تیونگ رو جذب کنه. چرا جذب کنه؟ زن‌هایی رو که تو سئول  باهاشون قرار می‌ذاشت دیده بودم. به نظر میومد اون‌ها سوتین لباس رو بهتر پر می‌کردند.

- این لباس رو تو انتخاب کردی؟

شوکه از اینکه شروع به حرف زدن کرده بود، از جا پریدم. صداش عمیق و خونسرد بود. تا حالا حالتی به جز اینم داشته؟ صادقانه جواب دادم:
- نه. پدرم انتخاب کرد.

تیونگ فکش رو به هم فشار داد. نمی‌تونستم بفهممش و این موضوع استرسم رو بیشتر و بیشتر می‌کرد. توی جیب‌ کتش دنبال چیزی گشت و من برای یه لحظه حس کردم می‌خواد روم اسلحه بکشه. اما به جاش یه جعبه‌ی سیاه تو دستش بود. به سمتم برگشت و من مصرانه به پیرهن مشکیش خیره موندم. پیرهن مشکی، کروات مشکی، کت مشکی. سیاه مثل روحش.

این لحظه، لحظه‌ای بود که میلیون‌ها زن آرزوشو داشتند ولی من وقتی تیونگ در جعبه رو باز کرد، همه‌ی بدنم یخ زده بود. توی جعبه یه حلقه‌ی طلا سفید وجود داشت که تو مرکزش یه الماس بزرگ، بین دوتا الماس حاشیه ای کوچیک‌تر قرار گرفته بود. بی‌حرکت ایستاده بودم.

وقتی جو بینمون به ناخوشایند ترین حدش رسید، تیونگ دستشو مقابلم گرفت. درحالی که از شدت شرم خون تو صورتم دویده بود، دستمو به سمتش دراز کردم. تماس پوستش با پوستم باعث شد بدنم دچار لرزش خفیفی بشه. حلقه نامزدی رو توی انگشتم سر داد و بعد رهام کرد.

- ممنونم.
احساس کردم باید این کلمه رو به زبون بیارم و حتی به صورتش نگاه کنم. صورتی که خونسرد و بی احساس بود، برعکس چشم‌هاش که عصبی به نظر می‌رسیدند. یعنی من کار اشتباهی انجام داده بودم؟ بازوشو مقابلم گرفت، دستمو دورش انداختم و اجازه دادم به سمت سالن غذاخوری هدایتم کنه. حرفی بینمون رد و بدل نشد. شاید تیونگ با دیدنم انقدر ناامید شده بود که می‌خواست این قرار رو بهم بزنه؟ ولی اگه موضوع این بود، حلقه رو دستم نمینداختـ

¬تعهد [کامل شده] Where stories live. Discover now