پارت آخر

378 44 16
                                    

"جیزل"

15 دقیقه از برگشتن تیونگ میگذشت. اون اوضاع قتل پدرم رو سروسامون داده بود و پادزهر رو هم پیدا کرده بود و بی سروصدا اون رو داخل لیوان نوشیدنی مادرم ریخت او خورد. او نجات پیدا کرده بود،اما دلشوره‌ی من تمومی نداشت و با وجود این هنوزم درحال کندن پوست گوشه‌ی ناخنم از اضطراب بودم.
تیونگ دستش رو دور بازوم پیچید.
_هی آروم باش. همه چی درست شده.
وقتی سرم رو بالا بردم، عمق چشماش رو نظاره کردم.
اضطراب توی چشمای اون هم دیده میشد اما برای آروم کردنم سعی داشت با پرده‌ای از جنس لبخند اون رو بپوشونه.اما برای من، کسی که از هرکس به این کتاب پررمز و پیچیده‌ به اسم تیونگ آشناتره، واضح تر از هرچیزی بود.انگار من کسی بودم که باید اون رو دلداری میدادم.
اما نه، من اون مثل همیشه باید کنارهم بمونیم و هرکدوم منبع قدرت دیگری باشیم.
درحینی که درحال دادن قوت قلب به طرف مقابل بودیم، تنشی بر سالن حاکم شد که بدلیل ورود پارک چانیولی بود که کمتر کسی متوجه غیبتش شده بود.
پارک چانیول مستقیما به سمت جمع خانوادگی ما میومد و هرقدمش که در سالن اکو میشد به من می فهموند که دیگه خبری از موسیقی ملایمی که تا چندلحظه پیش به گوش میرسید نبود و منجر به این شد که ضربان فلبم با اون قدمها هماهنگ بشه و با هربار قدم برداشتن چانیول اون قلب کوچولو محکم به سینه‌ام بتپه.
چانیول که ایستاد صدای تمام پچ پچ هایی که تاحالا تو سالن پیچیده بود هم به اتمام رسید. اون به سمت مادرم چرخید و بی مقدمه نتیجه رو به زبون اورد.
_اوچیناگا چند لحظه پیش به قتل رسیدند.

مادرم هیچ واکنشی نشون نداد، درواقع اون خودش سازنده‌ی چنین تنش عظیمی بود و حالا بنظر میرسید برخلاف مادرخونده‌ی تیونگ هیچ استعداد در بازیگری نداشت.
اما برای بقیه حاضرین این عادی بنظر میرسید، اینکه چنین خبری رو مستقیم و بدون مقدمه برسونید، چنین شوکی رو هم در پی داره. چون هیچ کدوم از ما نه چیزی میگفتم نه حداقل چهرمون هیچ تغییری می‌کرد.
قبل از اینکه بی حسی ما تمام نقشه هارو لو بده لوکاس به حرف اومد.
_چطور چنین اتفاقی افتاده،ایشون که همین اطراف بودن،اصلا کی چنین کاری کرده.
همون لحظه این فکر که باید هنرپیشگی روهم به استعداد های لوکاس اضافه کنم، از ذهنم گذشت اما با صدای شکستن بغضی از فکر بیرون اومدم.
نینگ نینگ درحال گریه کردن تو اغوش لوکاس بود. شک کردم که این گریه‌اش واقعی بوده باشه، چون اون درشرایط سخت هم به ندرت گریه میکرد.
همین حین برهم خوردن تعادل مادرم و افتادنش من رو از تمام افکارت بی ربط بیرون کشید. قبل از من تیونگ اون رو گرفت، قطعا من با شکم بالا اومدم نمیتونستم اینکار رو بکنم.
اما اون از هوش رفته بود.
حالا واقعا تو شوک رفته بودم و فقط یک صدا توی گوشم میپیچید گریه های بلند نیکی که کمک میخواست. فریاد های او من را برای چندمین بار از شوک بیرون اورد و به نیکی خیره شدم که نفسش به نفس مادرم گره خورده بود. اون از ماجرای قتل پردم به دست خودمون خبر نداشت و بی تفاوتیش قبل از بهم خوردن حال مادرم قطعا به تنفر شدیدش از پدر منجر میشد.
به سختی کنار تیونگ که مادرم رو در اغوش داشت و نینگ نینگ که قبل از من سمت اونجا اومده بود نشستم.
التماس کردم.
_تیونگ دکتر رو خبر کن.

¬تعهد [کامل شده] Where stories live. Discover now