-نمیخوام برم!
+بچه بازی در نیار
-خب نمیخوام!لبخند کوچیکی روی لب جونگکوک اومد و بی توجه به سنگینی بدن پسر روی کمرش که عین بچه های نق نقو شده بود، به نوشتن ادامه داد...
+اونجا خونته ته!
-ولی من از وقتی چشم باز کردم اینجا رو دیدم!
+خانوادت منتظرن
-من که خانواده ای نمیشناسم!جونگکوک آهی کشید و خودکارش رو کنار گذاشت..کاغذ رو بالا آورد و بعد از گذاشتنش به کناری، به سمت تهیونگ برگشت و دستش رو زیر چونش گذاشت...
+میدونم که برات سخته بری پیش کسایی که هیچی ازشون یادت نیست..ولی اونا خانوادتن! و هیچی از این اتفاقا نمیدونن، پس تو باید برگردی پیششون، همینجوریشم زیاد پیشم موندی!
تهیونگ مغموم سرش رو پایین انداخت و با انگشتاش بازی کرد...
-یعنی..دوست نداری پیشت بمونم؟ تو این مدت خستت کردم؟
جونگکوک که دید پسر کاملا اشتباه منظورش رو متوجه شده بوسه ای روی لبش گذاشت و تهیونگ رو تو آغوشش فشرد...
+منظورم این نبود..این اولین باریه که تو انقد از خونه دوری..هیچوقت پیش نیومده که برای چند روز یه جا دیگه بمونی بخاطر همین خانوادت نگرانت شدن!
تهیونگ سرش رو توی گردن پسر فرو کرد و با انگشتش روی پشتش طرح های فرضی کشید...
-ولی من میخوام پیش تو بمونم!
+واقعا میخوای؟
-اره..با تو احساس راحتی بیشتری دارم!جونگکوک عمیقأ ازین حرفا خوشحال بود..نمیدونست که تهیونگ قبلی ممکن بود روزی ازین حرفا بهش بزنه یا نه، قطعا خیلی طول میکشید تا بهش عادت کنه..اما این تهیونگ از الان به حضورش عادت کرده بود و دوست داشت پیشش بمونه..اما این فقط و فقط یه عادت بود..همچنان قلبش براش نمیتپید!
+میتونی با خانوادت صحبت کنی و بهشون بگی میخوای مستقل زندگی کنی!
-بگم پیش کی میخوام بمونم؟
+احتمالا..دوستت؟تهیونگ ازش جدا شد و به چهرش خیره شد...
-اونا تورو میشناسن؟ منظورم اینه که..ممکنه بزارن باهات زندگی کنم؟
میشناسن؟ تا به حال قیافشم ندیده بودن چه برسه به اینکه ذهنیتی از خوب یا بد بودنش داشته باشن!
+عا خب..نه در واقع!
-عیب نداره، یکاریش میکنم!جونگکوک سری تکون داد و برگه رو به دستش گرفت...
+این یه سری اطلاعات راجع به خودته، هر چند بازم میتونی از اون روش ذهن خوندن استفاده کنی تا به مشکلی بر نخوری اما ترجیح دادم اینارو بنویسم تا بخونیشون و یه چیزایی به ذهنت بسپری!
تهیونگ سرش رو تکون داد و برگه رو از دستش گرفت...چیزایی که نوشته بود مثل یه پرونده بود...اسم و فامیلیش ، سنش، رشته ی تحصیلیش، یه سری از علایقش، اسم پدر و مادرش، سناشون، قوانین خونشون، حساسیت هاشون..عجیب بود که جونگکوک همه ی این هارو میدونست اما با یادآوری اینکه اون خیلی وقته میشناستش و احتمالا خیلی جاها پیشش بوده، یکم براش عادی تر جلوه کرد...

STAI LEGGENDO
Still Alive | Kookv
Fanfictionفصل دوم فیکشن Real Illusion~ (متوقف شده) -من...مردم ؟ +نه تو هنوز زنده ای! Genre : Fanfiction , Romance , Fantasy , Smut Couple : Kookv / yoonmin Writer: Nizza