8

189 36 7
                                    

امروز روز تولدش بود...حس میکرد باید یه اتفاقایی بیوفته ولی فعلا که نیوفتاده بود...برخلاف سال های قبل زودتر از روز تولدش سوپرایز نشده بود...البته این تهیونگ بود که همیشه اونو به همراه نامجون و این یه سال به همراه سوآ سوپرایز میکرد چون جیمین دوست دیگه ای به غیر از اونا نداشت!

گاهی ناراحت میشد از اینکه تعداد دوستاش انقد کمه...چون جیمین آدم اجتماعی ای بود اما هر کسی رو نمیتونست توی دایره ی دوستاش راه بده...حالا با وجود اینکه دوستای جدید پیدا کرده بود بازم احساس تنهایی میکرد چون حالا عصر شده بود اما حتی یه پیام تبریک از کسی دریافت نکرده بود!

هر دو سه سال یبارم خانواده ی پارک فامیلا رو دعوت میکنن تا براش تولد بگیرن...اما انگار امسال سالش نبود!

-نکنه تهیونگ یادش رفته؟

با خودش فکر کرد و لباشو آویزون کرد...پاهاشو بیشتر بغل گرفت و به صفحه ی خاموش گوشیش که هر لحظه منتظر بود روشن بشه و یه پیام یا تماس دریافت کنه زول زد...

-اون اخیرا یکم گیج میزنه، نکنه بخاطر کاتش با سوآ حواس پرت شده و منو یادش رفته؟ باید پیام بدم و تیکه بارونش کنم تا یادش بیوفته؟

با این فکر حلقه ی دستش به دور پاهاش رو باز کرد و گوشیشو دو دستی گرفت...وارد صفحه چتش با تهیونگ شد و شروع کرد به تایپ کردن...

{یاااا تهیونگ! من کادومو می‌خوام زو.....}

حین تایپ کردن بود که گوشیش زنگ خورد و با دیدن اسم مخاطب ضربان قلبش برای لحظه ای تند شد...گلوشو صاف کرد و دکمه ی سبز رو فشار داد...

-بله؟
+سلام عزیزم!

صدای دیپ و آروم یونگی جوری «عزیزم» رو هات و جذاب تلفظ میکرد که هر چی دلخوری ازش بابت تولدش داشت رو فراموش کرد و آب دهنش رو قورت داد...اگر میتونست همونجا پشت تلفن بهش میداد!

-سلام یونگی
+خوبی؟
-هوم..فکر میکنم هستم

یونگی پشت خط لبخندی زد و به مهمونایی که کم کم اضافه میشدن نگاه کرد...

+میتونی امشب بیای خونم؟
-خونت؟

ذهن متفکر جیمین به سرعت شروع به پردازش کرد...

خونش؟ این یه دعوت برای سکسه؟ یا قراره فیلم ببینیم؟ ته همه ی فیلم دیدنا که به سکس ختم میشه! وایسا ببینم..نکنه میخواد سوپرایزم کنه!!!!

لبخندی به پهنای صورت زد و انگشت شصتشو گاز گرفت تا جلوی هر گونه تولید صدای هیجان زده رو بگیره...

-اومممم البته..برام لوکیشن بفرست
+باشه، فقط زود بیا چون...

جیمین منتظر ادامه ی حرف یونگی بود و گوشاش و تیز کرد...

+دلم برات تنگ شده!
-مَنَـ...

و صدای قطع شدن تماس! جیمین لبخندش کش دار تر شد و به صفحه ی گوشیش خیره شد...

Still Alive | KookvWo Geschichten leben. Entdecke jetzt