13

163 35 3
                                    

-مشکل فاکیت چیه عزیزم؟ حسودیت میشه به اینکه می‌خوام خوناشام بشم یا حسودی می‌کنی به اینکه دوست جذاب خوناشامم میخواد گردنم و گاز بگیره هوم؟

دستی به موهاش کشید تا مرتبشون کنه...

-زیادی اعتراض کنی میدم جونگکوک گازم بگیره..به هر حال اونم خوناشامه و البته...

با لحن خبیثانه ای ادامه داد...

-جذابم هست!

صدای نفس کشیدن های عمیق دوست پسرش، و بعد ازون صدای دیپ لعنتیش تو گوشش پیچید...

+پارک جیمین..داری با دم شیر بازی می‌کنی!
-تقصیر خودته، نمی‌دونم واقعا چه مشکلی با قضیه ی خوناشام شدن من داری!

روی تختش نشست و لپ تاپشو باز کرد و شروع کرد به سرچ کردن عکس های خوناشام ها...

+چرا میخوای خوناشام شی؟
-هزار مرتبه دلیلشو بهت گفتم

همون طور که عکسا رو نگاه میکرد و بابتشون ذوق میکرد، گوشیشو بیشتر تو دستش فشرد و با لحن هیجان زده ای گفت...

-چطوره توام خوناشام شی هوم؟ اینجوری جفتمون تا ابد با هم زندگی میکنیم..حال به هم زنه نه؟ چون رمانتیکه، ولی به هر حال!

خندید و دستشو روی گردنش کشید...

-نظرت؟

ازونور خط یونگی درحالی که تو اتاق کارش پشت میز نشسته بود و سیگار میکشید، به فکری افتاد...

اگه قبول کنم جفتمون خوناشام بشیم خیلی خوب میشه، اینجوری فکر نمیکنه که ازش پنهون کردم، جفتمون با هم تبدیل میشیم، آیش باید موهامو رنگ کنم...

+اوکی..قبوله!
.
.
.
.
.

+خب..چی میخوری؟
-هر کوفتی..فقط بگو سریع تر بیارن وگرنه خودشونو میخورم

جونگکوک منورو پایین تر کشید و به پسری که بخاطر غذا شبیه سگ هار شده بود و منتظر بود تا پاچه بگیره نگاه کرد و خندید...بعد از سفارش دادن غذا، یک دستشو زیر چونش گذاشت و به تهیونگی که کاپشن پف پفیه کرمی رنگی پوشیده بود و موهای فر شدش روی پیشونیش ریخته بود نگاه کرد...از همیشه دوست داشتنی تر به نظر می‌رسید...

تهیونگ سنگینی نگاه جونگکوک رو حس میکرد اما ترجیح داد بزاره همینجوری بهش نگاه کنه، چون از توجه کردنای جونگکوک نسبت به خودش بیش از اندازه لذت میبرد...به اطراف رستوران خیره شده بود و به آدما نگاه میکرد...یه عده دوستانه اومده بودن، یه عده خانوادگی، و یه عده کاپلی...کاپل ها هم به دو دسته تقسیم میشدن...کاپل هایی که مشخص بود با هم رودربایستی دارن و تازه باهم آشنا شدن، چون خیلی رسمی روبه روی هم نشسته بودن و لبخندهای ملیح میزدن و مودب و موقر رفتار میکردن...و کاپل هایی که با هم به شدت احساس راحتی داشتن و آزادانه می‌خندیدن و خیلی معمولی کنار هم بودن...و البته یه مورد هم خودشون بودن که کاپل گی محسوب میشدن و معلوم نبود که جزء دسته ی اول که تازه دارن با هم قرار میزارن حساب میشن یا دسته ی دوم که به شدت راحتن...شاید هم یه دسته ی جدا باشن که به خودشون فرصت دوباره دادن...

Still Alive | KookvWhere stories live. Discover now