_ بیش از اندازه شبیه پدرت شدی کوک ...
_در...درباره...چ...چی ...
جونگکوک شوکه شده شده بود ... حتی نمیتونست جملش رو کامل کنه ...
به همین زودی بازی رو باخت و دستش رو شد؟ ...
هجوم حس های مختلفی به سمت خودش رو حس میکرد ، ترس ، تعجب ، استرس ، نگرانی ...
با نگاهش که پر بودن از احساسات متناقضی که دقیقا تو همون لحظه داشت تجربشون میکرد به زن مقابلش خیره شد، نمیدونست دقیقا چه دروغی سر هم کنه وقتی عمش داشت از شباهت ظاهری بین خودش و پدرش صحبت میکرد .
این دیگه مثل فریب دادن تهیونگ نبود ، با لاپوشونی وقایع اطرافش فقط خودشو مضحک نشون میداد .
باید منطقی عمل میکرد ، باید کلماتو پشت هم میچید تا به یه جمله معقول برسه ولی دقیقا کدوم کلمات؟
همشون انگار از محدوده ذهنش غیب شده بودن و اون رو داخل برزخِ جهنمیش تنها گذاشته بودن .
هنوز فرصت فکر کردن و انالیز شرایط رو پیدا نکرده بود که با حرکت بعدی زن مقابلش کاملا کیش و مات شد .
سان هی تو تمام این مدت که اون پسر داشت داخل ذهنش با خودش بحث و جدل میکرد به کوک نزدیک شده بود و به ارومی تنها برادرزادشو به آغوش کشیده بود . با لحن شدیدا متاثر و با بعضی که به سختی سعی داشت کنترلش کنه کنار گوش جونگکوک زمزمه کرد :_ هنوزم مثل بچگیات وقتی میترسی چشماتو گرد میکنی و به طرف مقابلت خیره میشی کوک!
میدونی حتی اگه کوچیکترین شباهت رفتاری هم به قبل نداشتی ، اگه من تو اون اوضاع لعنتی نبودم ، فقط با نگاهت، حالت چشمات و حتی با شنیدن صدات میشناختمت .
از آغوشش جداش کرد نگاه دقیق تری به صورت پسر مقابلش انداخت.
انگار که چیزی کشف کرده باشه با دقت کامل و به ارومی روی پلک تنها یادرگار برادرش رو نوازش میکرد . با مهربون ترین لحن ممکن زمزمه کرد :
_چشمای کوکی من قهوه ای بودن نه عسلی ! از لنز استفاده میکنی ولی چرا؟
دلیل پزشکی داره؟
سعی نکن هویتتو مخفی کنی چون انکار مسخره ترین دفاع ممکنه .
بهتره به جای انکار کردن صحبت کنیم . من تازه تونستم به خودم بیام و بفهمم داره اطرافم چی میگذره ... میخوام بدونم کوکی . همه چیزو ...کامل !
و دوباره جونگکوک رو به آغوش کشید تا دلتتگی شدیدش رو تا حد کمی برطرف کنه .جونگکوک اما همونطور داخل آغوش مقابلش مونده بود ... خیلی مسخره به نظر میرسید اگه میگفت دلش برای همچین آغوش پرمحبتی که حس خانواده داشتن ، مادر داشتن رو بهش القا میکرد تنگ شده؟
خیلی زیاده خواهی بود اگه از عمه اش ، زنی که از خون خودش بود درخواست میکرد تا فرصت بیشتری بهش بده که بتونه خودشو حسابی با این حس خوبی که درگیرش شده خفه کنه؟چشمهاش رو به ارومی بست و فکر کرد ...
شاید فقط چند صدم ثانیه ولی به همه چیز فکر کرد ...
زندگیش رو مثل نوار فیلمی تصور می کرد که از جلوی چشماش به سرعت رد میشد .
اگه قرار بود که با خودش صادق باشه ، جونگوک تمام لحظات این ۸ سال اخیر رو نیازمند بود .
نیاز به محبت
نیاز به خانواده
نیاز به آرامش
نیاز به عشق
تمام این نیاز ها داشتن از درون متلاشیش میکردن . حکایت جونگکوک دقیقا حکایت ادمی بود که از شدت تشنگی داشت روزهای اخر زندگیش رو میگذروند و دقیقا همون لحظه که قرار بود به کلی دست از این دنیا و تعلقاتش برداره و تسلیم مرگ شه ، با یه رودخونه پر از اب زلال مواجه میشه ، ولی خب همین که یکم بهش نزدیک میشه متوجه این حقیقت میشه که کل اون رودخونه سرابی بیش نبوده ...
در واقعیت محبت هایی که جونگکوک میدید همیشه مثل یه سراب براش نزدیک بودن ولی خب غیر واقعی !
ولی الان ورق برگشته بود ...
تونسته بود برای جون خسته خودش یه منبع ارامش بخش پیدا کنه.
تونسته بود خانواده پیدا کنه
درسته اینبار سراب نبود ، غیر واقعی نبود ولی نمیتونست به خودش اجازه بده برای برطرف کردن حس های ضد و نقیض خودش بهشون اسیب بزنه و اذیتشون کنه .
الان پای قاتلی وسط بود که کامل ترین شناخت رو ازش داشت و در مقابلش خودش رو عملا کیش و مات میدید!
نمیخواست هیچ ادمی مثل خودش تو این دنیای لعنتی اذیت بشه.
شاید کار عاقلانه این بود مثل همیشه همه چیز رو سراب ببینه ، حتی رودخونه ای رو که اینبار کاملا واقعی و برای تکین وضع متشنج خودش مقابلش قرار گرفته بود ...
YOU ARE READING
Faded (محو شده)
Fanfictionافسر جئون جونگکوک بعد از کشته شدن خانوادش به بی رحمانه ترین شکل ممکن و گذروندن زجر آور ترین سال های عمرش بالاخره موفق میشه برای گرفتن انتقام به عنوان نفوذی وارد باندِ باعث و بانی تمام بدبختیاش ، کیم تهیونگ بشه ! ولی اگه حقایق اون چیزی نباشه که نشون...