part 15 - حقیقت🥀

1.6K 228 299
                                    

کره جنوبی ،سئول ، 2021 , ساعت ۷ غروب

با قدم های لرزان و با وضعیت پر از تشویش و اضطرابی که هر لحظه با نزدیک تر شدن به ساختمان  شدت میگرفت ، به ورودی ساختمانی که تا همین چند ماه اخیر یکی از واحدهای طبقه اخرش متعلق به خودش و محل سکونتش بود، رسید .
افکار نگران کننده ای که لحظه به لحظه بیشتر بال و پر میگرفت مانع از ورودش به ساختمان میشد .

با حس دست گرمی که دست سرد و یخ زده اش رو قفل خودش کرده بود ، برای چند لحظه از دنیای افکار متشنجش به بیرون پرتاب شد .

_چرا وایستادی دنیل

تهیونگ با حس سرمای شدیدی که از دست های پسر مقابلش بهش تزریق شده بود ، اینبار با تعجب خودش رو دقیقا مقابلش قرار داد و دو طرف صورت پسر رو بین دستهای خودش اسیر کرد ، با لحن نگرانی بخاطر وضعیت دنیل ، سوالش رو به زبان اورد :

_ببین منو ... دستات چرا یخ زده ؟ نکنه نگران ملاقات با مادرمی؟

جونگکوک که عملا هیچ جواب منطقی برای سوال تهیونگ پیدا نمیکرد ، سعی کرد دنبال یک دروغ قابل باور بگرده ، دروغی که با گذاشته شدن روی حرف ها و دروغ های قبلی ، وزن نفرتش نسبت به خودش رو هر لحظه بیشتر میکرد اما مگه چاره دیگه ای هم وجود داشت؟
چرا سان هی اون دوتا رو احضار کرده بود ؟ اگه درباره تمام ماجرا بدون اینکه خودش قبلا با تهیونگ صحبت کرده باشه ، برای تهیونگ میگفت دقیقا باید چه غلطی میکرد ؟
هیچ ایده ای درباره قصد و نیت عمه اش نداشت ، دلشوره عجیبی گرفته بود و مطمئن بود قرار اتفاق بدی بیفته ، احساساتش هیچوقت بهش دروغ نمیگفتن.
با بیچارگی تمام ، کلماتی که نمیدونست از کجا میاره رو به زبون اورد رو تو صورت تهیونگ فرود میاورد :

_راستش اره ، مادرت درباره رابطه ما هیچی نمیدونه کوک ، اگه بفهمه و از من متنفر بشه چی؟
یا اگه به شدت مخالفت کنه ...

تهیونگ با آرامش بدون توجه به محیط اطرافش و نگهبان هایی که خارج از محوطه نگاهشون میکردن ، بوسه آرومی روی پیشانی جونگکوک زد ، بوسه ای که اون پسر رو به آرامش مطلق دعوت میکرد حتی اگه دروغ گفته باشه. با لحن مهربانی زمزمه کرد :

_نگران نباش ، مادرم هیچوقت ادم سختگیری نبوده . اگه بخوام یه نفر رو مثال بزنم که کاملا به تصمیماتمون احترام میذاره ، اون شخص مادرمه مطمئن باش.

و به دنبال حرفش دست جونگکوک رو گرفت و به دنبال خودش کشوند .
با فشردن دکمه اسانسور و باز شدنش ، به سرعت اول جونگکوک رو وارد اسانسور کرد و بعد خودش .

جونگکوک اما میترسید ، از حقیقتی که هر لحظه بهش نزدیکتر حس میشد و مثل یک سیلی محکم قرار بود روی صورتش بشینه .
تصمیمش رو گرفته بود . باید امشب همه چیز رو به تهیونگ میگفت ، نباید تنها دارایی مهم زندگیش رو از خودش میروند ، باید همه چیز رو درست میکرد.

Faded (محو شده)Onde histórias criam vida. Descubra agora