ساعت ۱۲ ظهر بود، اما هنوز هم رغبت نمیکرد که از رخت خوابش بیرون بیاد.جمعه بود و جونگکوک مدرسه نمیرفت، پس میتونست تمام کارها رو برای یه روز به اون بچه بسپره، خودش فقط یه گوشه کز کنه و با فکر شاهزادهی رویاهاش به خواب بره!
صدای پسرک رو که شنید، به زور سر جاش جابهجا شد و به طرفش چرخید...
- هیونگ، حالت خوبه؟ نکنه باز مریض شدی؟ به جیمین هیونگ بگم برات طلسم بنویسه؟
لبخند نیمهجونی زد و ابروهاش رو به نشونهی منفی بالا داد.
- جونگکوکا... هیونگ حالش خوبه، فقط باید یکم استراحت کنه. به مشتریها بگو امروز کسی رو نمیپذیرم، همه رو بفرست پیش جیمین و تهیونگ.
جونگکوک با نگرانی سر تکون داد و به سمت در برگشت تا بره توی آشپزخونه و دمنوشی برای سوکجین هیونگش درست کنه، اما اون با صدا کردنش، به موقع جلوش رو گرفت...
- فقط... اگه یه نفر به اسم "کیم نامجون" زنگ زد، بهش بگو داره میاد یه دسته گلِ رز قرمز بیاره!
جونگکوک فقط مات و مبهوت به مرد گوله شده زیر پتو خیره شد و دنده عقب از اتاق بیرون رفت!
اینکه چندین ساعت رو توی همون حال گذرونده بود، نگرانی شاگردهاش رو حسابی برانگیخت...
سهتایی بالای سرش خیمه زدن، کمی به هم خیره شدن و با نگاههایی که رد و بدل کردن، تصمیم گرفتن جیمین رو جلو بفرستن...
پسرک خودش رو جلو کشید و دستش رو روی پتو گذاشت. بدن سوکجین رو با ملایمت تکون داد تا یه وقت از خواب نپره...
هیونگش تکون ریزی خورد و بعد از اینکه برای تخلیهی کلافگیش با صدایی آروم نق زد، سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و نگاهش رو روی اون سه جفت چشم کوچولو و کنجکاو گردوند...
- بیدارم!
جیمین لب پایینش رو کمی جلو داد و چشمهاش رو مظلوم کرد...
- هیونگی، چی شدی؟
سوکجین قهقههای زد، از جاش بلند شد و روبهروی اون سه نفر نشست.
- هیچی، فقط بیحوصلهم.
تهیونگ یکی از ابروهاش رو بالا داد، دست راست سوکجین رو گرفت و به سمت خودش برد.
- بذار ببینم چته هیونگ...
سوکجین سراسیمه مچش رو از بین دستهای بزرگ فالگیر کوچولو بیرون کشید و داد زد...
- لازم نکرده!
واکنش سریع و پرخاشگرانهی سوکجین، کوچولوها رو تا حد زیادی متعجب کرد!
جیمین اخمی کرد و اینبار با جدیت بیشتری به هیونگش نزدیک شد...
- هیونگ، طلسمی چیزی نوشتی؟
YOU ARE READING
Disappeared | NamJin [COMPLETED]
Fanfiction✾ ناپدید شده | 𝕯𝖎𝖘𝖆𝖕𝖕𝖊𝖆𝖗𝖊𝖉 ✾ [کاملشده] × داستان کوتاه × ◃ کاپل ⬳ نامجین ◃ ژانر ⬳ فلاف، عاشقانه، درام ◃ نویسنده ⬳ 𝕐𝕦𝕞𝕖 ◃ دور تا دور اون اتاق، با دراورهای چوبی و قدیمی اشغال شده بود و روی همشون پر بود از مجسمههای چینی، اسکلتهای خوفن...