【Part 3】

192 64 9
                                    


ساعت ۱۲ ظهر بود، اما هنوز هم رغبت‌ نمی‌کرد که از رخت خوابش بیرون بیاد.

جمعه بود و جونگ‌کوک مدرسه نمی‌رفت، پس می‌تونست تمام کارها رو برای یه روز به اون بچه بسپره، خودش‌ فقط یه گوشه کز کنه و با فکر شاهزاده‌ی رویاهاش به خواب بره!

صدای پسرک رو که شنید، به زور سر جاش جابه‌جا شد و به طرفش چرخید...

- هیونگ، حالت خوبه؟ نکنه باز مریض شدی؟ به جیمین هیونگ بگم برات طلسم بنویسه؟

لبخند نیمه‌جونی زد و ابروهاش رو به نشونه‌ی منفی بالا داد.

- جونگ‌کوکا... هیونگ حالش خوبه، فقط باید یکم استراحت کنه. به مشتری‌ها بگو امروز کسی رو نمی‌پذیرم، همه رو بفرست پیش جیمین و تهیونگ.

جونگ‌کوک با نگرانی سر تکون داد و به سمت در برگشت تا بره توی آشپزخونه و دم‌نوشی برای سوک‌جین هیونگش درست کنه، اما اون با صدا کردنش، به موقع جلوش رو گرفت...

- فقط... اگه یه نفر به اسم "کیم نامجون" زنگ زد، بهش بگو داره میاد یه دسته گلِ رز قرمز بیاره!

جونگ‌کوک فقط مات و مبهوت به مرد گوله شده زیر پتو خیره شد و دنده عقب از اتاق بیرون رفت!

این‌که چندین ساعت‌ رو توی همون حال گذرونده بود، نگرانی شاگرد‌هاش رو حسابی برانگیخت...

سه‌تایی بالای سرش خیمه زدن، کمی به هم خیره شدن و با نگاه‌هایی که رد و بدل کردن، تصمیم گرفتن جیمین رو جلو بفرستن...

پسرک خودش رو جلو کشید و دستش رو روی پتو گذاشت. بدن سوک‌جین رو با ملایمت تکون داد تا یه وقت از خواب نپره...

هیونگش تکون ریزی خورد و بعد از این‌که برای تخلیه‌ی کلافگیش با صدایی آروم نق زد، سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و نگاهش رو روی اون سه جفت چشم کوچولو و کنجکاو گردوند...

- بیدارم!

جیمین لب پایینش رو کمی جلو داد و چشم‌هاش رو مظلوم کرد...

- هیونگی، چی شدی؟

سوک‌جین قهقهه‌ای زد، از جاش بلند شد و روبه‌روی اون‌ سه نفر نشست.

- هیچی، فقط بی‌حوصله‌م.

تهیونگ یکی از ابروهاش رو بالا داد، دست راست سوک‌جین رو گرفت و به سمت خودش برد.

- بذار ببینم چته هیونگ...

سوک‌جین سراسیمه مچش رو از بین دست‌های بزرگ فالگیر کوچولو بیرون کشید و داد زد...

- لازم نکرده!

واکنش سریع و پرخاشگرانه‌ی سوک‌جین، کوچولوها رو تا حد زیادی متعجب کرد!

جیمین اخمی کرد و این‌بار با جدیت بیشتری به هیونگش نزدیک شد...

- هیونگ، طلسمی چیزی نوشتی؟

Disappeared | NamJin [COMPLETED]Where stories live. Discover now