همونطور که برگهای نعنا رو از ساقه جدا میکرد، به گوشهای نامعلوم از ذهن خاکگرفتهش خیره بود و مشغول فکر کردن به "هیچ"!جونگکوک نقی زد و دستش رو روی دست سوکجین گذاشت.
- هیونگ! همهشون رو له کردی! میشه بری استراحت کنی و بسپریش به ما؟!با تکون دادن سرش، از خلسهی عمیق بیرون اومد و با چهرهای ماتبرده به پسرک نگاه کرد.
- هوم؟نعناها رو از دست سوکجین گرفت و تکههای خردشدهی سبزی رو از روی لباسش تکوند.
- هیونگ... خواهش میکنم برو و استراحت کن. داری خودت رو نابود میکنی. یه هفتهست درست نخوابیدی!سرش رو پایین انداخت و زیر لب، جملهی "خوابم نمیاد" رو زمزمه کرد و به کندن پوست بغل ناخنهاش مشغول شد.
جیمین روی زمین ولو شد، غلتی زد، خودش رو به سوکجین رسوند و سرش رو روی پای هیونگش گذاشت.
- هیونگی... وقتی اینطوری دمغی، خونه خیلی دلگیره!لبخند غمزدهای تحویل پسرک داد و چیزی نگفت.
تهیونگ خودش رو نزدیک جمع کرد و بعد از کمی اینپا و اونپا کردن، اظهار نظر کرد...
- چرا یه بار دیگه امتحان نمیکنی؟سوکجین که از این حرفها کلافه شده بود، آهی کشید و سعی کرد سر جیمین رو از روی پاش برداره تا بره توی اتاقش و با خوش خلوت کنه، اما صدای زنگ آیفون، توجه هر چهار نفر رو به خودش جلب کرد.
جونگکوک نگاه دیگهای به گودی زیر چشمهای سوکجین انداخت، آهی کشید و بلند شد تا ببینه کی پشت دره.
با دیدن تصویر پسری قدبلند و خوشچهره توی مانیتور کوچیک آیفون، چشمهاش تا آخرین حد گرد شد!
اما حس احتیاط عجیب و ناشناختهای، بهش فرمان داد تا عادی رفتار کنه. حالت چهرهش رو برگردوند، گوشی آیفون رو برداشت و کنار گوش خودش گذاشت.
- نفرینخونهی ساراجین بفر-
- من باید...پسر که به نظر میرسید مسافتی رو دویده باشه، تلاش کرد وسط حرف جونگکوک چیزی بگه، اما به خاطر تنگی نفسش موفق نشد!
چند تا نفس عمیق کشید و دوباره تلاش کرد...
- من باید ساراجین-شی رو... باید سوکجین هیونگ رو ببینم!بار دیگه، چشمهای جونگکوک گشاد شدن و اینبار، دهنش هم از فرط شادی و تعجب، کمی باز شد!
حس غریبی بهش میگفت : "این شروع یه ماجرای خوشه!"...
چند ثانیه فقط به تصویر نامجون خیره شد و به این فکر کرد که توی این موقعیت، انتخاب درست چی میتونه باشه!
نامجون یک بار دیگه، سراسیمهتر از بار قبل تکرار کرد...
- میخوام سوکجین هیونگ رو ببینم! لطفاً بهش بگو که من میخوام ببینمش!
YOU ARE READING
Disappeared | NamJin [COMPLETED]
Fanfiction✾ ناپدید شده | 𝕯𝖎𝖘𝖆𝖕𝖕𝖊𝖆𝖗𝖊𝖉 ✾ [کاملشده] × داستان کوتاه × ◃ کاپل ⬳ نامجین ◃ ژانر ⬳ فلاف، عاشقانه، درام ◃ نویسنده ⬳ 𝕐𝕦𝕞𝕖 ◃ دور تا دور اون اتاق، با دراورهای چوبی و قدیمی اشغال شده بود و روی همشون پر بود از مجسمههای چینی، اسکلتهای خوفن...