برای بار هزارم توی اون چند دقیقه، به برگ افرای قرمز -که اندازهی کف دستش بود- نگاهی پر از عشق انداخت و بالاخره تصمیم گرفت روی ورقها تمرکز کنه!
اینکه تونسته بود رفیقهای نامجون رو برای هر ملاقات کوتاهشون دست به سر کنه، حسابی راضیش میکرد.
از این به بعد، یونگی رو -که گویا حسابی در مورد آشنایی با فال مشتاق بود- میفرستاد پیش تهیونگ تا شگردهای اولیهی فالگیری رو یاد بگیره.
هوسوک رو هم میفرستاد پیش جیمین، تا پسرک هر روز از ذوق تا دم سکته کردن بره و دهنش رو روی غر زدن ببنده!
وضعیت اونقدری براش خوشحال کننده بود که حتی تلاش نمیکرد شادی احمقانهش رو پنهون کنه!
چند بار دیگه ورقهای پاسور رو جابهجا کرد و سرش رو بالا برد.
لبخندش رو توی صورتش پخش کرد و با ملایمت پرسید...
- خب، بگم؟نامجون که نسبت به روز گذشته، گاردش رو پایینتر آورده بود، تکخندهای زد و سر تکون داد.
ساراجین از شدت ذوقی که با دیدن چالگونهی عمیق پسر بهش وارد شده بود، قسمت داخلی لپ خودش رو گاز گرفت و دوباره چشمهاش روی پاسورها متمرکز کرد.
- اگه سوار تاکسی شدی، حتماً سمت چپ بشین، اگه سمت راست بشینی ممکنه خطری تهدیدت کنه...
نگاهی گذرا به پسر انداخت که با چهرهای مات و مبهوت بهش خیره بود. وقتی دید حرفی نمیزنه، اهمیتی نداد و به ادامهی حرفهاش برگشت...
- اگه داری واسه امتحانی چیزی آماده میشی، بهتره توی کتابخونهای دور از خونهت درس بخونی...
اینجا بود که نامجون به حرف اومد!
با قیافهای به شکل علامت سوال، کمی خودش رو نزدیک میز کرد و پرسید...- اون وقت چرا؟!
ساراجین سری تکون داد و آماده شد تا صبورانه براش توضیح بده...
- من یه هالهی منفی دور اون موقعیتها میبینم. یعنی اگه برات پیش بیان، به احتمال قوی خوشیمن نیستن!نامجون اخمی کرد و اینبار با مقدار زیادی غضب و تعصب پرسید...
- خب چرا نمیگی چه اتفاقی قراره برام بیفته، اگه سمت راست تاکسی بشینم؟!ساراجین آهی کشید و دکمهی اول پیرهن ساتن آبی رنگش رو باز کرد.
- نامجونا...لحظهای تنش از شوق لرزید. برای صدا کردنش، برنامهریزی قبلی نداشت. یهویی بود و این یهویی بودنش، برای چند لحظه هیجان شدیدی رو به جون سوکجین انداخت!
تنها واکنش نامجون به صدا شدنش توسط فالگیر، باز شدن اخمهاش از هم بود.
ساراجین نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه...
- اتفاقات بسته به تصمیماتی که تو برای هر روزت میگیری متفاوتن. همونطور که گفتم، تصمیمات تو حتی میتونن باعث بشن که رخ دادنشون لغو بشه!
STAI LEGGENDO
Disappeared | NamJin [COMPLETED]
Fanfiction✾ ناپدید شده | 𝕯𝖎𝖘𝖆𝖕𝖕𝖊𝖆𝖗𝖊𝖉 ✾ [کاملشده] × داستان کوتاه × ◃ کاپل ⬳ نامجین ◃ ژانر ⬳ فلاف، عاشقانه، درام ◃ نویسنده ⬳ 𝕐𝕦𝕞𝕖 ◃ دور تا دور اون اتاق، با دراورهای چوبی و قدیمی اشغال شده بود و روی همشون پر بود از مجسمههای چینی، اسکلتهای خوفن...