با ناامیدی به دو نفری که کنار نامجون نشسته بودن نگاه کرد و آه عمیقی کشید.
به اندازهی کافی پشیمون بود که خودش دسته گل رز رو از نامجون نگرفته؛ به خاطر قوانین مسخرهای که خودش وضعشون کرده بود، مشتریها باید وسایلی رو که برای کار ساراجین میآوردن، تحویل جونگکوک میدادن... و سوکجین حسابی شاکی بود که فرصت نقض قوانین خودش رو پیدا نکرده!
و به جز اون، حالا نامجون رو "با دوستهاش" ملاقات کرده بود...
فکر نمیکرد هیچ موقعیتی کلافهکنندهتر از اون لحظه پیدا بشه. اما در هر صورت چارهای نبود، باید نادیدهشون میگرفت. به هر حال فعلاً فقط سعی داشت یه چیزهایی در مورد اون پسر بفهمه و گرفتن فالش برای اطلاعاتی که میخواست کافی بود!
با بیپروایی، به چشمهاش خیره شد و بدون اینکه لازم باشه به عمقشون سفر کنه، تونست عجز رو توشون ببینه...
نامجون نمیدونست چرا آرمانهای قدرتمندش، از اون روز صبح توانایی این رو نداشتن که از کارهای غیر منطقی دور نگهش دارن.
نمیدونست چرا با اینکه حس بدی داره، احساس میکنه باید اون کار رو انجام بده. هیچی نمیدونست و این از درون اذیتش میکرد.
سوکجین لحظهای عذاب وجدان گرفت که باعث اون وضع پسر شده، اما سریع در جعبهی افکار مزاحمش رو بست و به وجدانش اخطار داد که ساکت بمونه!
خودش هم حالی شبیه به نامجون داشت و اون پسر باعثش بود!
پس چرا که نه؟ معلومه که سوکجین آدم بخشش بیحساب نبود!!!شیرینترین لبخندی که ممکن بود روی اون لبهای قلوهای و خواستنیش شکل بگیره، به صورتش نشوند و با لحنی آروم پرسید...
- چه فالی میخوای؟قبل از اینکه نامجون فرصت جواب دادن پیدا کنه، یونگی کمی خودش رو جلو کشید و بعد از نگاه نگرانی که به نامجون انداخت، سرش رو به سمت ساراجین چرخوند و مردد پرسید...
- میتونید از توی فالش بخونید چش شده؟!سوکجین بیصدا خندید و فقط شونههاش رو بالا انداخت.
نامجون خجالتزده به یونگی نگاه کرد، دستش رو پشت سرش گذاشت و دوباره باعث آب شدن یه کامیون قند توی دل مرد فالگیر شد!
- مطمئن نیستم، خودتون چی پیشنهاد میکنید؟
ساراجین کمی به صورت آروم و دور از تلاطم پسر زل زد و بعد از خوردن کمی از لبخندش، سرش رو به سمت در چرخوند و منشی کوچولوش رو صدا زد...
- جونگکوکا...؟ سهتا فنجون قهوه بیار!کمی مکث کرد و برای محکمکاری، بلندتر داد زد...
- جونگکوکا! شنیدی؟آهی کشید و چند ثانیه همچنان به در زل زد.
YOU ARE READING
Disappeared | NamJin [COMPLETED]
Fanfiction✾ ناپدید شده | 𝕯𝖎𝖘𝖆𝖕𝖕𝖊𝖆𝖗𝖊𝖉 ✾ [کاملشده] × داستان کوتاه × ◃ کاپل ⬳ نامجین ◃ ژانر ⬳ فلاف، عاشقانه، درام ◃ نویسنده ⬳ 𝕐𝕦𝕞𝕖 ◃ دور تا دور اون اتاق، با دراورهای چوبی و قدیمی اشغال شده بود و روی همشون پر بود از مجسمههای چینی، اسکلتهای خوفن...