【Part 12】

170 52 2
                                    


کنارش قدم میزد و به این فکر می‌کرد که امروز، با تمام سخت و رو اعصاب بودنش، هدیه‌ی خوبی بود.

هدیه‌ای که سوک‌جین دلش خیلی براش تنگ می‌شد...

سردش بود، اما راه رفتن روی زمین خیس و بوییدن رطوبت خاک، توی دقایق پایانی اون روز، براش لذت‌بخش بود.

سردش بود، اما شخصی که کنارش راه می‌رفت، گرمای شدیدی از خودش ساطع می‌کرد. گرمایی که به جز جسم سوک‌جین، قلب لرزونش رو هم تحت تاثیر قرار می‌داد.

کل روز، توی تمام لحظاتی که کنار اون آدم گذرونده بود، هر ثانیه بیشتر به این نتیجه می‌رسید که دیگه نباید اون‌طوری ادامه بده.


دیگه نمی‌تونست اون‌طوری ادامه بده!

تصمیم داشت تکلیف خودش رو روشن کنه، تصمیم داشت قدم بزرگ‌تری برداره و ریسکی رو قبول کنه که احتمال موفقیتش از نظرش فوق‌العاده کم بود!

هم‌چنان می‌دونست که اون‌کار، بهترین راه براش نیست، اما بر این عقیده بود که تنها کار عاقلانه‌ایه که از دستش بر میاد...

همون‌طور که وارد کوچه می‌شدن، صدایی سوک‌جین رو از افکار متشنجش خارج کرد؛ صدای زنگ گوشی نامجون بود.

نامجون گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و صدا رو خفه کرد، صفحه‌ی گوشیش رو روبه‌روی صورت سوک‌جین گرفت و با هیجان خاصی گفت...


- نیمه‌شبه! باید آرزو کنیم!

سوک‌جین بی‌اراده لبخند بزرگی زد، به سمت پسر چرخید و با لحن طعنه‌آمیزی گفت...


- چه‌طور به این چیزها اعتقاد داری، فقط فال خار داره؟

نامجون قهقهه‌‌ی بلندی زد و سراسیمه هشدار داد...


- بجنب، آرزو کن!

سوک‌جین لبخندش رو جمع کرد و سرش رو پایین انداخت. حتی نمی‌دونست چه آرزویی باید بکنه!


تمام چند ثانیه‌ی باقی مونده به ساعت ۰۰:۰۱ رو به هیچ فکر کرد.


هیچ. سفیدی مطلق!

نامجون چشم‌هاش رو باز کرد و به فرد مقابلش دوخت.

لبخندی به قیافه‌ی درهمش زد و محتاطانه پرسید...


- آم... چه آرزویی کردی؟

سوک‌جین سرش رو بلند کرد و بهش چشم دوخت. این‌بار حتی سعی نکرد لبخند بزنه‌. با همون چهره‌ی غم‌زده و رنجیده‌ش نگاهش کرد و لب زد...


- نمی‌تونم بهت بگم.

نامجون تند تند سر تکون داد و با حالت معذبی دست‌هاش رو به هم گره زد...


- حق با توئه! ببخشید که پرسیدم‌... واقعاً منظوری ندا-...

- کاش می‌تونستم بهت بگم.

گیج‌شده، بهش خیره شد و سعی کرد اون حجم از رنج -که توی صدا و حالت چهره‌ش موج می‌زد- رو برای خودش هضم کنه!

- میگم... نامجونا!


- بله؟

دست‌هاش رو جلوی سینه‌ش، به هم گره زد و با این‌کار، یه‌جورایی خودش رو بغل کرد.

- یه سوال دارم...


- چی؟!

نفس عمیقی کشید، لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست و بعد از باز کردنشون، بدون ذره‌ای مکث،‌ پرسید...

Disappeared | NamJin [COMPLETED]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora