【Part 11】

147 53 1
                                    


با اوقات تلخ، روی نیمکت وسط محوطه‌ نشست، دستش رو روی زانو‌هاش نشوند و ابروهاش رو درهم کرد.

بی‌نهایت تحت فشار بود و احساس می‌کرد فقط دلش می‌خواد به خونه برگرده.


دلش می‌خواست بخوابه، برای یه روز کامل، شاید هم یک هفته، شاید حتی یک ماه!

دلش می‌خواست بخوابه و وقتی بیدار شد، چیزی از این لحظه‌ها رو یادش نباشه.

از درگیری‌های ذهنیش، از تپش قلب‌های اذیت‌کننده‌ش، از دستپاچگی‌هاش... دلش می‌خواست همه‌شون رو فراموش کنه و به زندگی قبلش بازگرده.

سوک‌جین اون روز، از روزهای دیگه خسته‌تر و شکسته‌تر بود؛ تازه داشت متوجه می‌شد که حسش نسبت به نامجون، عمیق‌تر و جدی‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کرده.

این موضوع سوک‌جین رو می‌ترسوند و باعث میشد نتونه به بی‌پرواییِ روزهای گذشته عمل کنه!

نامجون کنارش نشست و دستش رو روی شونه‌ش گذاشت. تنش لحظه‌ای لرزید و خودش رو کمی جمع کرد...


- هی، حالت خوبه؟

سری تکون داد و آه کشید. بدن دردش بیشتر شده و امونش رو بریده بود. همه چیز برای به هم ریختن حال سوک‌جین، دست به دست هم داده بود.

- به نظر خوب نمیای. چیزی شده؟

سوک‌جین بی‌اراده تک‌خنده‌ای کرد و نگاه گذرایی به پسر انداخت. بعد سرش رو بالا برد و به آسمون صاف و خاکستری رنگ خیره شد...


- شاید قراره بارون بیاد...

- آسمون که خیلی صافه!

سوک‌جین سری تکون داد و بالاخره به نامجون نگاه کرد.


- وقتی قراره بارون بیاد، بدنم درد می‌گیره. واسه همین گفتم.

نامجون چشم‌های گرد شده‌ش رو بهش دوخت و لب زد...


- بدنت درد میکنه؟ شاید سرما خوردی!

سوک‌جین شونه‌ای بالا انداخت و دوباره چشم‌هاش رو روی کفش‌های خودش قفل کرد.

یک آن چیزی به وجودش هجوم آورد و چنان قلبش رو از همه طرف فشرد، که باعث شد یهو سرش رو بلند کنه، بدنش رو کامل سمت نامجون بچرخونه و سراسیمه زمزمه کنه...


- نامجونا... باید یه چیزی رو بهت بگم!

وقتی نامجون چشم‌های کنجکاوش رو متوجهش کرد، در لحظه پشیمون شد و اون شجاعت نصفه و نیمه رو دوباره از دست داد.


- ن... نامجونا! بیا بریم یه چیزی بخوریم!

و بلند شد و جلوتر از پسر حرکت کرد‌.


نامجون لبخندی زد و بعد از پخش کردن صدای "نامجونا..." گفتنِ سوک‌جین توی ذهنش، ابرویی بالا انداخت و به سمتش دوید.

- هی... چند سالته؟

"خوبه!"... سوک‌جین این‌طور با خودش فکر کرد. بحث‌های معمولی حواسش رو از خودش و عمق وجودش پرت می‌کردن.

با پیش گرفتن بحث‌های سطحی و معمولی، می‌تونست تا آخر اون روز رو بدون نشون دادن ضعف و ناتوانی روحیش سر کنه...

پس نفس عمیقی کشید و موقعیت رو با حرص قاپید! مشکوک نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه، بلند خندید.

- چیه... داری به این فکر می‌کنی که چرا غیر رسمی صدات می‌زنم؟

نامجون دست به سینه ایستاد و اخم ریزی روی ابروهاش نشوند.


- سوک‌جینا... نمی‌خوای بگی که ازم بزرگ‌تری؟

سوک‌جین پوزخندی زد و آروم، آرنجش رو به پهلوی پسر فرو کرد...


- هی به روت نمیارم، هی پرروتر میشی! من هیونگتم آقا... دو سال ازت بزرگترم!

- انتظار داری باور کنم؟!


- باور کنی یا نکنی، عین حقیقته. از این به بعد، یادت نره پشت اسمم "هیونگ" بچسبونی. رو این مسئله حساسم!

حرفش رو زد، پشت چشمی نازک کرد و به راهش ادامه داد. وقتی به اندازه‌ی کافی از پسر دور شد، به لبخندش اجازه‌ی گسترش داد، اما سریع جمعش کرد... چون نامجون مثل اجل معلق، یهو جلوش ظاهر شد!

- واقعاً؟ باید باور کنم که ۲۸ سالته؟

شونه‌ای بالا انداخت و با لحن خبیثانه‌ای زمزمه کرد..‌.


- گفتم که... می‌تونی باور کنی، می‌تونی نکنی. ولی از این به بعد، تا هیونگ از دهنت نشنوم، جوابت رو نمیدم!

و دوباره راهش رو کشید و رفت. پسر با دهن باز به رفتنش نگاه کرد و ناباورانه خندید.

اون به طرز احمقانه‌ای، همه‌جوره جذبش می‌کرد؛ با منطقش، با بی‌منطق بودنش، با حرف‌های گیرا و حتی حرف‌های مسخره‌ش.

خودش رو به سوک‌جین رسوند و کنارش، مشغول قدم زدن شد...


- چشم، جنابِ هیونگ!

سوک‌جین لبخند رضایتی روی لب‌هاش نشوند و طعنه زد...


- حالا شد! نظرت چیه برای تثبیت وفاداری و احترامت به هیونگ، یه چیزی مهمونش کنی؟

نامجون چند لحظه، با چهره‌ای بی‌حس بهش خیره شد و بعد بی‌پروا، قهقهه‌ای بلند و طولانی سر داد.

و سوک‌جین برای بار چند هزارم توی اون روز، دست‌هاش رو مشت کرد و به قلب بی‌جنبه‌ش لعنت فرستاد...

⊱⊰


سلام سلام! *-*
حال و احوالت چطوره؟
این هم از این قسمت :))

حرف خاصی ندارم، فقط مراقب خودت باش و منتظر قسمت بعد بمون! ^^💙

ووت و نظرت یادت نره.🌟💜

Disappeared | NamJin [COMPLETED]Where stories live. Discover now