【Part 13】

147 56 2
                                    


نامجون فقط مات و مبهوت به جای خالیش زل زد و احساس کرد قسمتی از قفسه‌ی سینه‌ش هم داره پوچ و تو خالی میشه...

دقیقه‌های زیادی رو همون‌جا، جلوی در خونه‌ی ساراجین، ایستاد و فکر کرد.

به جواب سوالی که فالگیر ازش پرسیده بود فکر کرد و هر ثانیه بیشتر از ثانیه‌ی قبل، گیج و گیج‌تر شد.

می‌خواست مثل همیشه، بزنه به بی‌خیالی.
می‌خواست مثل همیشه، افکار آزاردهنده‌ای -که میل فکر کردن بهشون رو نداشت- توی کمد کهنه و شلخته‌ی گوشه‌ی ذهنش بچپونه و از پرداختن بهشون فرار کنه.

می‌خواست فقط فرار کنه، اما فردا صبح که از خواب بیدار شد، اثری از خیالِ آسوده نبود.
صبح که از خواب بیدار شد، برخلاف روزهای گذشته، هیچ میلی به "فال گرفتن" نداشت.

اون کشش عجیب و بی‌دلیلش برای با خبر شدن از اتفاقات پیش‌روش، دیگه توی وجودش حضور نداشت و این مسئله، اولین چیزی بود که باعث آشفتگی خاطرش شد!

نامجون به روزمرگی عجیب و هنجار شکن اخیرش، حسابی عادت کرده بود.

به کنجکاوی بی‌مورد نسبت به مسائل کم اهمیت، به خونه‌ی شگفت‌انگیز فالگیر و نور چشم‌آزارش، به هم‌صحبتی با شخص دانایی که برای فهمیدن لجاجت‌هاش، وقت‌ می‌ذاشت.

به ساراجین. مردی که برای درک کردن افکار و احساسات نامجون وقت می‌ذاشت و تلاش می‌کرد...

و نامجون تازه داشت نتیجه‌ی واضح و غیر قابل انکارِ تلاش‌های اون آدم رو می‌دید.

کیم سوک‌جین، نامجون رو می‌فهمید، براش ارزش قائل بود و بهش احترام می‌ذاشت.
ارزش و احترامی که نامجون احساس خاصی بهش داشت ، انرژی عجیبی ازش دریافت می‌کرد و کشش بی‌حد و مرزی نسبت بهش نشون می‌داد.

انگار پیوندی که با هاله‌ی اون آدم برقرار کرده بود، چیزی فراتر از تمام روابط انسانی طولِ زندگیش بود...

و حالا...
احساس بدی داشت.
حسی معادل خلا.
انگار که چیزی رو از دست داده باشه...

قلبش مدام خودش رو به حصار سینه‌ش می‌‌کوبید، بدن همیشه داغش، از سرمای درونیش می‌لرزید و مغزش همواره، تصاویری رو توی ذهنش پخش می‌کرد و باعث آشفتگی هر چه بیشترش می‌شد.

تصویر انگشت‌های باریک و رقص هدایت‌شده‌شون روی برگه‌های تاروت...

ناخن‌های کشیده‌ای که به‌طور ممتد، به دسته‌ی فنجون قهوه برخورد می‌کردن و برای گوش‌های پسر موسیقی می‌شدن...

لب‌هایی به سرخیِ انار ترش و شیرینِ پاییزی و فشرده شدنشون، بین ردیفِ مرتبی از دندون‌ها...

پیشونی صاف و بلندی که گاهی پشت موهایی مشکی و مخملی اسیره و گاهی آزادیش رو با خودنمایی جشن می‌گیره...

شب‌ها، تمام اون تصاویر رو به واضح‌ترین شکل ممکن، پشت پلک‌های لرزون و خسته‌ش می‌دید و روزها، به حمد و ستایشِ دیده‌هاش مشغول می‌شد؛ با حجم زیادی از سردرگمی، حسرت و دلتنگی.

احساسات متناقضی که توی وجودش پرسه می‌زدن، داشتن هستیش رو به آتیش می‌کشیدن؛ تمام چیزی که طی سال‌ها تلاش، برای خودش ساخته بود.

برج بلند و شکست‌ناپذیر آرمان‌هاش، در حال فرو ریختن بود و پسر می‌دونست که دیگه نمی‌تونه بدون یه معمار حرفه‌ای بازسازیش کنه...
معماری که کمکش کنه تا این‌بار، بنای احساسات و منطقش رو به جای جبر و تعصب، روی نسیم بهاری و آواز گنجشک‌ها، بسازه!

پنج روز طول کشید تا بفهمه برای حالِ زندگیش، چه آرزویی داره.

پنج روز طول کشید تا بفهمه تمام نیمه‌شب‌های این یک ماه، دقیقاً چی از این دنیا می‌خواسته.

پنج روز طول کشید تا بفهمه که بالاخره، با رویایی که سال‌ها گوشه‌ی ناخودآگاهش پرورش داده، روبه‌رو شده.

رویاش؛ کسی که بفهمتش، درکش کنه، پذیرتش.
کسی که امید و دلیلش باشه.

پنج روز طول کشید تا بفهمه، بفهمه که بالاخره پیداش کرده.

پنج روز طول کشید تا بفهمه که عاشق کیم سوک‌جینِ افسونگر شده...

⊱⊰

سلام! *-*
امیدوارم این تاخیر طولانی رو ببخشی!☹️
اتقدر سرم شلوغه که به کل یادم رفته بود دو قسمت از این بوک مونده! :))

قسمت آخر رو هم همین امروز پابلیش می‌کنم، که دیگه خیالمون راحت باشه!😁

حرف‌هام در مورد داستان رو تو قسمت آخر می‌زنم! :))
فعلاً شما ووت بده بیا بعدی!🌟🥰

Disappeared | NamJin [COMPLETED]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang