دسته گل رز قرمز رو کنار خودش گذاشته بود و با کشیدن نفسهای عمیق، عطر اون گلهای تازه رو با لذت وارد ریههاش میکرد.پشتش به شاگردهای کمسن و سالِ سمجش بود و داشت تمام سعیش رو میکرد که خودش رو به خواب بزنه و مجبور نباشه توضیحی بهشون بده.
اما کوچولوها تیزتر از اون بودن که بذارن استادشون چیزی رو ازشون مخفی کنه!
جونگکوک از روی رخت خوابش بلند شد و برق رو روشن کرد.
شوکی که روشنایی ناگهانی به چشمهای سوکجین وارد کرد، باعش شد مرد صورتش رو جمع کنه و اخمهاش رو در هم بکشه...
- چی شده؟!جیمین بلند شد و سر جاش نشست، پتوش رو توی بغلش مچاله کرد و اخم ریزی روی پیشونیش نشوند تا جدیتر به نظر برسه...
- هیونگ، تو خیلی مشکوک شدی. قبول کن که باید توضیح بدی!
سوکجین بدون اینکه به سمتش برگرده، با لجبازی بهش تشر زد...
- توضیحی ندارم که به شما جقلهها بدم! برق رو خاموش کنید میخوام بخوابم!تهیونگ با حرص پاهاش رو دراز کرد، اونها رو محکم به کمر سوکجین کوبید و فریاد زد...
- هیونگ! خیلی نامردی!ضربهی مهلک و فریاد گوشخراش تهیونگ، مصادف شد با چرخیدن سوکجین و برخورد کف دست ظریفش به پس کلهی پسر...
- برای چی میزنی بیشخصیت؟ نمیدونی من کمردرد دارم بزمجه؟!
و برای محکمکاری، ضربهی محکم دیگهای به سر تهیونگ زد...
در حالی که دستش رو روی کمر دردمندش میمالید، بلند شد و روبهروی پسرکها نشست.
با اوقاتِ تلخ، آهی کشید و سر تکون داد...
- خیلی خوب! کوک بیا بشین...با شنیدن حرفش، گل از گل کوچولوها شکفت!
هر سه توی یه ردیف، روبهروی هیونگشون نشستن و منتظر توضیحش شدن...
سوکجین نگاهی به چشمهای مشتاقشون انداخت و دوباره آه کشید...
- چی رو میخواین بدونین؟جیمین مثل همیشه، پیشدستی کرد و با پررویی جواب داد...
- قضیهی دسته گل چیه؟سوکجین که انتظار این سوال رو داشت، شونهای بالا انداخت و با بیخیالی گفت...
- واسه طلسم دیگه!جیمین ابروهاش رو تا حد ممکنه بالا داد و با لحن طعنهآمیزی پرسید...
- اونوقت واسه چه طلسمی؟!سوکجین با کلافگی اخم کرد و نگاهش رو از پسرک گرفت...
- تو بلدشون نیستی!پسر با لجبازی، پتوش رو به گوشهای پرت کرد و صداش رو توی سرش انداخت...
- داری میپیچونی هیونگ!
ESTÁS LEYENDO
Disappeared | NamJin [COMPLETED]
Fanfic✾ ناپدید شده | 𝕯𝖎𝖘𝖆𝖕𝖕𝖊𝖆𝖗𝖊𝖉 ✾ [کاملشده] × داستان کوتاه × ◃ کاپل ⬳ نامجین ◃ ژانر ⬳ فلاف، عاشقانه، درام ◃ نویسنده ⬳ 𝕐𝕦𝕞𝕖 ◃ دور تا دور اون اتاق، با دراورهای چوبی و قدیمی اشغال شده بود و روی همشون پر بود از مجسمههای چینی، اسکلتهای خوفن...