وارد اتاق تهیونگ شد، روبهروی یونگی نشست و لبخند گرمی تحویلش داد.
- ته بهم گفت هم مشتاقی و هم با استعداد...یونگی خجالتزده خندید و پشت گردنش رو خاروند.
- مطمئن نیستم... ولی از چیزهایی که تهیونگ برام توضیح داد، خیلی خوشم اومد...ساراجین سری تکون داد و بعد از عمیقتر کردن لبخندش پرسید...
- خب... میخوای امتحانش کنی؟یونگی چند ثانیه فقط نگاهش کرد و بعد، با هیجان سر تکون داد.
ساراجین کاغذ و خودکاری از توی کشو بیرون آورد، اونها رو روی میز گذاشت و گفت...
- برای شروع... سعی کن تمرکز کنی، از حالت چهرهی من و انرژیای که از خودم ساطع میکنم، حس و حالم رو توی یه تصویر محو بکش!
یونگی ابرویی بالا انداخت و محتاطانه، کمی جلوتر اومد...
- میشه یکم بیشتر توضیح بدی؟!ساراجین پلکی زد و خودکار رو برداشت. روی کاغذ، تصویری کوچیک و فانتزی از یک بمب رو کشید، سرش رو بلند کرد و دوباره نگاهش رو به یونگی داد.
- تو هیجانزدهای!یونگی لبخندش رو پررنگتر کرد و با اونکار، نشون داد که منظور ساراجین رو فهمیده!
- چشمهات رو ببند، نفس عمیق بکش، ۳ ثانیه نگهش دار و آروم هوا رو از دهنت بده بیرون. اونقدر این کار رو انجام بده که احساس کنی سرت سنگین شده... بعدش میتونی چشمهات رو باز کنی و به من خیره شی.
یونگی مطیعانه و همونطور که فالگیر ازش خواسته بود، عمل کرد.
وقتی احساس کرد به حد کافی روی تنفسش تمرکز کرده، چشمهاش رو از سیاهی گرفت و به نگاه ملیح ساراجین دوخت.
مدتی بعد، در حالی که حس میکرد ضربان قلبش از حد عادی بالاتر رفته، خودکار رو برداشت و اون هم روی صفحهی کاغذ، یه بمب کشید؛ بمبی بزرگتر از اونی که از قبل روی کاغذ کشیده شده بود...
- تو هم هیجانزدهای...
کمی مکث کرد و با تردید، دوباره نوک خودکار رو روی صفحه گذاشت. کمی طول کشید تا تصمیم بگیره ادامهی حدسش رو بکشه یا نه، اما در نهایت، قلب کوچیکی رو کنار بمب نقاشی کرد!
- و نمیدونم... احساس میکنم لازمه این رو بکشم!
سرش رو بلند کرد و محتاطانه، منتظر تایید یا رد شدن از طرف فالگیر شد.
ساراجین پوزخند صداداری زد، سر انگشت شست و اشارهش رو به هم چسبوند و با دستش، علامت "کارت درسته" رو به پسر نشون داد.
- خوب بود...
یونگی لبخند کمرنگی زد و فقط سر تکون داد...
ساراجین میخواست وارد مرحلهی دوم آموزش بشه که صدای باز شدن در خونه و به دنبالش جیغ و داد جیمین، توجهش رو به خودش جلب کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/300815349-288-k133219.jpg)
YOU ARE READING
Disappeared | NamJin [COMPLETED]
Fanfiction✾ ناپدید شده | 𝕯𝖎𝖘𝖆𝖕𝖕𝖊𝖆𝖗𝖊𝖉 ✾ [کاملشده] × داستان کوتاه × ◃ کاپل ⬳ نامجین ◃ ژانر ⬳ فلاف، عاشقانه، درام ◃ نویسنده ⬳ 𝕐𝕦𝕞𝕖 ◃ دور تا دور اون اتاق، با دراورهای چوبی و قدیمی اشغال شده بود و روی همشون پر بود از مجسمههای چینی، اسکلتهای خوفن...