راس ساعت پنج صبح، توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بود. افراد زیادی اونجا حضور داشتن و منتظر بودن باقی مسافرها برسن، که به سمت کاخ گیونگبوک حرکت کنن.بند کولهش رو توی دستهاش فشرد و آهی کشید. سردش بود و درد خفیفی رو توی قسمتهایی از بدنش حس میکرد.
هوای اواخر زمستون، بیشتر از هر موقعی اعصابش رو به هم میریخت.
به میلهای تکیه داد و به مسیری نامعلوم خیره شد. به مسیر پر پیچ و خم احساساتش، به گرههایی که توی منطقش وجود داشت، به درگیریهای عاطفیش...
هیچ ایدهای نداشت که چه مدت توی افکار خسته و درهمش شناور بوده، پس وقتی صدایی آشنا باعث شد حواسش از ذهن پرمشغلهش پرت شه، تا چند ثانیه نتونست موقعیت رو تحلیل کنه.
- ساراجین-شی...؟
سرش رو به سمت صدا چرخوند و با قرار گرفتن چهرهی گرم و لبخند شادانهی معشوقِ بیبدیلش توی مسیر نگاهش، با چشمهای گرد شده، تن لرزونش رو از میله کند و صاف ایستاد.
- کیم نامجون؟!نامجون ابروهاش رو تا حد ممکن بالا داد و با لحنی -که مشخص میکرد حسابی توی کنترل هیجانش عاجزه- گفت...
- تو این تیپ... نشناختمت یه لحظه!سوکجین نگاهی گذرا به هودی سه سایز بزرگتر و آلاستارهای خاکگرفتهی خودش انداخت و پوزخندی روی لبهاش نشوند.
- انتظار نداشتی که با اون لباسها برم بیرون؟!
نامجون خندید و سرش رو به چپ و راست تکون داد...
- این لباسها منطقیترن... و البته... وقتی موهات پیشونیت رو میپوشونن، کیوتتر میشی!لبخند سوکجین با شنیدن جملهی نامجون، از روی لبهاش آب شد.
تمام موجودات زنده و غیر زندهی موجود در ذهنش، همزمان سرش فریاد میزدن : "تو از نظرش کیوتی!"...
قلب بیطاقتش، تحمل همچین چیزی رو نداشت... واقعاً براش زیادی بود...
با اینکه مدت زیادی از شکلگیری اون حس رمانتیک توی قلبش نگذشته بود، اما سوکجین حس میکرد تا همینجا هم زیادی تحت فشار بوده... اونقدری که هر لحظه ممکنه فرو بپاشه!
اون پسر تا کجا میخواست احساساتش رو به آتش بکشه؟!
پاهاش رو روی زمین فشار داد تا بیشتر احساس امنیت کنه.
نامجون که عکسالعملی ازش ندید، کمی احساس معذب بودن کرد و بحث رو به جای دیگهای کشوند...
- خلاصه... انتظار نداشتم اینجا ببینمت!سوکجین تمام تلاشش رو کرد تا خودش رو از فضای سمی افکارش خارج کنه. با صدایی آروم، لب زد...
- من هم همینطور!- این سفر برای من خیلی یهویی پیش اومد!
- من هم همینطور!- دوستهام بلیطش رو بهم هدیه دادن...
- من هم... همینطور...
YOU ARE READING
Disappeared | NamJin [COMPLETED]
Fanfiction✾ ناپدید شده | 𝕯𝖎𝖘𝖆𝖕𝖕𝖊𝖆𝖗𝖊𝖉 ✾ [کاملشده] × داستان کوتاه × ◃ کاپل ⬳ نامجین ◃ ژانر ⬳ فلاف، عاشقانه، درام ◃ نویسنده ⬳ 𝕐𝕦𝕞𝕖 ◃ دور تا دور اون اتاق، با دراورهای چوبی و قدیمی اشغال شده بود و روی همشون پر بود از مجسمههای چینی، اسکلتهای خوفن...