Eden

379 92 22
                                    


عدن


بوسان - 21 سپتامبر 2009

" نونا ! "

پسر با عجله به سمت دختر دوید و دختر با لبخند یکی از سیب هایی که در سبد داشت رو به سمت پسرک گرفت .

" بهت که گفتم بهم نونا نگو . دوست ندارم بزرگ شم ! "

پسرک درحالی که لبخندی از روی خجالت میزد هر دو دستش رو دراز کرده و سیب رو از دستان دخترک گرفت .

" ولی من میخوام بزرگ شم . میخوام پولی که درمیارم مال خودم باشه. "

دختر لپ پسرک رو به آرومی کشید .

" آیگو جونگکوک کوچولوی ما میخواد بزرگ شه . خب حداقل اینو میدونی که برای پول درآوردن باید کار کرد و این یعنی همین الانشم بزرگ شدی ! "

" فقط این نیست. اگه بزرگ شم میتونم خیلی چیزارو برای خودم داشته باشم . میتونم بگم من اونو میخوام و کسی هم بهم نمیخنده چون من دیگه مردشدم! "

دختر به فکر فرو رفت و جونگکوک گازی از سیب سرخ رنگی که در دست داشت زد .

" مثلا چیا ؟ چیارو میتونی فقط وقتی مرد شدی داشته باشی ؟ "

پاسخ جونگکوک همچون خورشیدی درون ذهن او روشن بود اما ابرهای خجالت مانع از تابش مستقیم اون بر روزی زبانش میشدن . ' تو رو .. '

" آه نمیدونم . هر وقت بزرگ شدم راجع بهش فکر میکنم .این سیبا چقدر خوشمزه ن جیون ! "

" خیلی قرمزه ن نه ؟ از باغ آقای کیم چیدمشون. "

جونگکوک با لبخند سر تکون داد . درون ذهن اون دخترهم به سبکی جسمش بود و جونگکوک بسادگی تونست جهت مکالمه شون رو از سفیدی مبهم جواب سوال جیون به سرخی سیب های باغ آقای کیم تغییر بده .

.

.

.

.

سئول

10 ژانویه ی 2021

امروز آخرین روز تعطیلات سال نو بود . اما تهیونگ در باشگاه پاورهاوس نزدیک ساختمانش درحال انجام تمرینات بدنی بود . تقریبا چند ماهی میشد که به باشگاه نمیومد . اگر کمی کنجکاوانه تر نگاه کنیم ، دقیقا از روزیکه سرو کله ی جونگکوک در زندگیش پیدا شده بود . اما این روزها دوباره تصمیم گرفته بود با تمرین های بدنی ، نیروش رو میان مغز و اندامش تقسیم کنه ؛ چراکه "فکر کردن" با سبک زندگی که تهیونگ برای خودش ساخته بود بهیچ وجه همخوانی نداشت .

باشگاه با پرداخت هزینه ای اضافی در روزهای تعطیلی همچون امروز هم برای اشخاصی مثل تهیونگ باز بود تا اونها حتی از آخر هفته شون هم برای رشد و رسیدن به نوک هرم جامعه استفاده کنند .

IDollWhere stories live. Discover now