Sweet Lies

339 81 19
                                    


دروغ های شیرین


من ساعت پنج عصر روز دوشنبه به خونه برگشتم

اگه اونروز یکم دیرتر برمی گشتم

اگه اونروز یکم زودتر میومدم

و اگه اونروز تو اونجا نبودی

سرنوشت ما طور دیگه ای رقم میخورد ؟

در مواقعی ذهن با فلش لایت هایی فرد رو وارد میلیاردها جهان موازی دیگری میکنه که ما در اونها نسخه خوشحال تری از خودمون رو ملاقات میکنیم . اما جهانی که "ما" درش شانس بودن پیدا کردیم همچون طنابی درون واقعیات بداممون میندازه و زمانیکه چشمانمون رو باز میکنیم دوباره با تنها و تنهاترین نسخه ی خود روبرو میشیم که کاری ازش جز برگشت به گذشته و نگرانی برای آینده برنمیاد .

و تهیونگ هر روز و هرشب به گذشته ، به اون عصر نارنجی رنگ سیزده سال پیش بازمیگشت و هربار خودش رو در اونجا میکشت . تنها پایان خوش داستان تهیونگ خاتمه دادن به زندگی دراون لحظه بود .

اما تهیونگ اون قهرمانی نبود که در ابتدای داستان مرده و شخصیت بی نقص و قدیس طوری از خودش بجا بزاره . تهیونگ باید بد میشد و زنده میموند .

تهیونگ باید تا آخرین فصل داستانی که اونهم یکی از شخصیت هاش بود ، دووم میاورد و پایانش رو با چشمان خودش میدید .

اون باید تا آخرین لحظه می ایستاد تا نویسنده اون رو بهتر از بقیه ی شخصیت های داستانش بخاطربسپاره . تهیونگ مردنی نبود ..

اما در ساعت پنج عصر دوم آوریل اون به هیچ کدوم ازینها فکر نمی کرد . اون فقط منتظر بود . منتظر جیون که از سرکار برگرده ، اونهم با یک سبد سیب داخل دستانش .

" پس جیون چی ؟ "

" چی ؟! "

حتی با وجود هوشیاری نصف و نیمه ش تونست تغییر رنگ چهره ی پسر روبروش رو بعد آوردن اسم جیون متوجه بشه .

" میگم چرا جیون نیومده سراغم ؟ "

و اگر تهیونگ از قبل میدونست چرا جواب دادن به یکهمچین سوال ساده ای اینقدر برای پسره طول کشیده شاید هرگز اون رو نمیپرسید . فقط اگر میدونست ..

" چرا لال شدی ؟! دوست پسرشی ؟ میگم میدونی جیون کجاست ؟ "

" اون .. مرده .. تهیونگ ! "

.

.

.

تهیونگ واکنشی به این پاسخ نشون نداد . اون فقط بدون هیچ تغییری در چهره ش روی تخت نشسته بود .نمیدونست چی بپرسه نمی دونست چی بگه و حتی نمیدونست چطور این ندونستن رو نشون بده ! از کجا باید شروع میکرد ؟ چی میپرسید ؟

IDollWhere stories live. Discover now