ᴘᴀʀᴛ17🔞

87 11 10
                                    

*لویی

_خب؟

+خب چی؟

_میگم چرا باهام نمیای؟

+همینطوری

_ولی ما که قرار بود امروز پیش هم باشیم

+اره اما تو کل روز منو نادیده گرفتی

_چی؟

+نخود چی،من همش باهات شوخی میکردم یا حرف میزدم و تو فط یه بار بوسیدیم اونم کنار لبمو

_ببخشید فقط امروز یکم بی حوصله بودم

+چرا؟

_دلیلش زیاد مهم نیست الان دیگه تموم شد میشه حالا بریم

+اومممم باشه

_ممنون راپونزل بفرمایید

هردو سوار ماشین شدنو حرکت کردن هری میتونست بوی سیگار حس کنه اگه این بو از قبل مونده پس یعنی اون زیاد سیگار کشیده چون اون ۷ ساعت بود وارد ماشین نشده بود و اگه فقط یک یا دونخ بود بوش تا الان میرفت هری خیلی کنجکاو شده بود بدونه داستان چیه اون با زین حرف میزد و میدونست که حالش خوبه و فقط هم یه روز شده بود که رفته بود هری هم که کار اشتباهی نکرده بود پس لویی از چی ناراحت بود

+چرا؟

_چرا چی؟

+چرا ناراحتی ؟

_من ناراحت نیستم

+منم پسر نیستم

_چی؟

+فکر کردم قراره هردو دروغ بگیم

_😒😒

+بگو چرا ناراحتی وگرنه زنگ میزنم به زین و تو هم میدونی که اون بیخیالت نمیشه

_یک تو زنگ نمیزنی به زین و دو فک نکنم دیگه اونقدر واسش مهم باشه
لویی بخش دوم جملشو اروم تر گفت ولی هری شنید هری خواست منظورشو بپرسه که یاد حرف زین افتاد
زین بهش گفته بود این چندوقت زیاد سراغ لویی رو نمیگیره تا اون بیشتر سوپرایز شه هری دوباره به لویی با اون اخمش نگاه کرد و داشت از خنده منفجر میشد اون درست مثل پسر بچه هایی شده بود که وقتی یه خواهر یا بردار تازشون به دنیا میاد حس میکنن مادر پدرشون دیگه دسشون نداره
هری یهو زد زیر خنده

_چرا میخندی؟

+هیچی

_مسخره بازی در نیار بگو بینم چرا خندیدی؟

+باشه تو اول بگو چرا ناراحتی بعد من میگم چرا خندیدم

_اوکی اصن ولش تو مثل دیوونه ها واسه خودت بخند
لویی گفت و نگاهشو داد به جاده و بعد دوباره زیر چشی به هری نگاه کرد خب فاک بهش اون پسر با اون چشای سبزش و چال رو گونش فوق العاده شده بود لویی یکم نگاهش کرد و بعد ماشینو زد کنار و وارد یه کوچه نسبتن تنگ شد
هری به کوچه نگاه کرد و اخم کوچیکی روی صورتش نشست
_میگم لویی اینجا چیکا....
حرفش قطع شد وقتی لویی با یه دست گردنشو و با دست دیگش صورت هریو گرفت و بوسیدش خیس میبوسید و مک میزد هری ناله کوچیکی کرد و دهنشو باز تر کرد حالا هردوتاشون رقص زبون هاشون باهم حس میکردن هری میتونست مزه تلخ قهوه رو از لبای لویی حس کنه ولی این تلخی برای اون شیرین بود و لویی تنها چیزی که از هری حس میکرد زندگی بود وجود به وجود اون پسر براش نفسی تازه،اینده و ارامش بود وقتی نفساشون برید لویی عقب کشیدو به هری نگاه کرد بعدش از ماشین پیاده شد هری داشت لویی رو نگاه میکرد که ماشینو دور زد و در سمت هری رو باز کرد دستشو جلوی هری دراز کرد و هری هم به تبعیت ازش دستشو گرفت و پیاده شد لویی درو بست و در عقب ماشین رو باز کرد و هری رو به داخلش هل داد و خودشم نشست تو ماشین

Eros NemesisDonde viven las historias. Descúbrelo ahora