ᴘᴀʀᴛ22

65 12 51
                                    

*لیام
تقریبا داشت از استرس میمرد زین امروز ظهر ادرسو براش فرستاده بود و لیام نمیدونست چرا انقدر استرس داره تو انتخاب لباس و همه چیز تردید داشت دقیقا نیم ساعت بود که فقط کفششو انتخاب میکرد و با دیدن ساعت فهمید اماده شدنش سه ساعت طول کشیده درحالی که اون یک ساعت دیگه باید پیش زین رسیده باشه
با استرس کفشو پاش کرد سوییچ ماشینشو برداشت و سریع از خونه خارج شد ماشینو روشن کرد و به سمت مقصد با بالا ترین سرعت حرکت کرد
بالاخره به ادرسی که زین گفت رسید و وارد یه جاده خاکی تقریبا کوچیک شد  اما همه چیز براش خیلی عجیب بود اونجا نه رستوران بود نه هتل نه یه کافه لیام به اطراف نگاهی کردو و خداروشکر کرد که کتو شلوار نپوشیده چون پوشیدن کتو شلوار توی یه جنگل واقعا مسخرست بعد چند دقیقه اون راه خاکی تموم شد و لیام خودشو جلوی یه کلبه با تم و فضای گرم پیدا کرد
خب استرسش کمی کمتر شده بود چون با خودش تکرار میکرد که اگه زین بخواد بهش بگه که هیچ ارتباطی باهم ندارن صد در صد تا یه کلبه وسط جنگل نمیکشوندش
ماشینو خاموش کردو پیاده شد سمت کلبه رفت جلوی در ورودی ایستاده بودو به خودش روحیه میداد بعد از چندتا نفس عمیق بالاخره راضی به در زدن شد  و دوبار به در ضربه زد در کمترین زمان ممکن در باز شد و زین با یه پیراهن سبز که  دکمه هاش تا وسطای سنش باز بود و سه تا ستاره بالای جیبش داشت و شلوار کمی روشن تر از اون درو باز کرد چجوریه که هر رنگو هر چیزی بهش میاد چطور همه جوره میتونه انقدر جذاب باشه
تو افکار خودش غرق بود که با خوش امد گویی زین به خودش اومد و وارد کلبه شد
فضای داخل کلبه هم مثل فضای بیرونی بود مدرن و کلاسیک اما به خوبی وابسته بودن به یک جایی دور از  بشر رو نشون میداد
بعد از کنکاش کلبه با چشماش با اشاره دست زین و کلمه لطفا بشین رو یکی از مبل ها جا گرفت خیلی استرس داشت
"یعنی چی میخواد بگه"

*زین
"یعنی چی باید بگم "
کل روز این کلمه ذهن زینو پر کرده بود اولش میخواست لیامو ببره رستوران ولی فکر کرد خونه امنش توی این کلبه خیلی بهتره با اینکه لیام الان رو به روش بود هنوز نمیدونست چی قصد داره بهش بگه
با صدای زنگ فر فهمید غذا امادست پس رو به لیام گفت
_من الان بر میگردم
و رفت داخل اشپزخونه غذارو روی میز گزاشت پاستا تنها چیزی بود که به ذهنش میرسید
دوباره به هال برگشت و به لیام گفت که اول غذا بخورن
هردو پشت میز رو به رو هم نشستن
زین سر چیدن میز خیلی تلاش کرده بود از گلا تا شمع و همه چیز یه جورایی این براش عجیب بود جوری که حتی سر انتخاب رنگ شمع بین قرمز و سفید گیر کرده بود بارها همه چیو چک کرد و از تمام نقاط خونه به لویی عکس داد تا اونو هری و پیتر هم تایید کنن اما هنوزم حس میکرد همه چی افتضاحه
و نگاه لیام به میز بیشتر میترسوندش اما با جمله ای که گفت خیالش کمی راحت شد

+میز خیلی قشنگ چیده شده

_مرسی
زین کوتاه جواب داد و اونا تو سکوت کامل غذا میخوردن
زین حس میکرد یه احمقه چون حتی نمیدونست باید از کجا شروع کنه داشت تو ذهنش با کلمات بازی میکرد که صدای برخورد اروم چنگال با بشقاب و بعد حرف لیام اونو به خودش اورد

Eros NemesisOnde histórias criam vida. Descubra agora